میشناسم مردی را، که هیچگاه مرد نبوده است و هرگز مردانهگیاش را به مرد بودن نیالوده است.
انعکاس تمامی خوبیها و مهربانیها در چشمهای زلالاش پیداست.
در پس آن خندههای ریز و نگاههای شیطنتآمیز بچهگانهیمان، مردی را ندیدم.
آری موجودی را دیدم از جنس بادوزیدنهای خنک اواخر تابستان.
از پیراهنهایی که با هم طاق زدهایم من سهم پیراهنام را با خود میبرم به عمق خواب در نیمههای شب، به روشنای واقعی یک روز پُرکار.
بایدِ زندگی من
در تمامِ طولِ این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکردهام
در عبور از این مسیر دور
از «الف» اگر گذشتهام
از اگر، اگر به «یا» رسیدهام
از کجا به ناکجا…
یا اگر به وهمِ بودنم
احتمال دادهام!
بازهم دویدهام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس میزند
هر چه میدوم
با گمانِ ردّ گامهای تو
گم نمیشوم
راستی!
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی!
– زنده یاد قیصر امینپور
برای روز ۱۲ها
و اکنون
این امروز است
دیروز رفت
در هاله ای از غبار و چشم خواب آلود
و فردا با جای پای سبز در راه است .
عشق من ! ای ارتعاش زمان بر پود نور
هیچ کس نمی تواند رودخانه دست هایت را٬
چشم هایت را٬
بر من ببندد
آنگاه که خواب آلوده اند .
آسمان
بال هایش را بر تو خواهد چید تا به بازوان َمَنت بسپارد .
و من به خاطر تو و دریا و آسمان و زمان
به خاطر پوست گندمی ات
و کلامت
آواز خواهم خواند .
تـن تـو و من
تـن تـو آهـنگی است
و تـن من کلمه ای است
که در آن می نـشیند
تا نـغمه ای در وجود آیـد
سروده ی که تـداوم را می تـپد
در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست:
قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد.
و در سکـوتـت همه صداها
فـریـادی که بـودن را
تـجربـه می کـند.
عزیز من!
امروز که روز تولّد توست، صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایتِ تازهگی و طراوت، نامهی کوچکی را همراهِ شاخهگلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذرّهذرّه بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژههای کافیِ نامکرّر برای بیان احتیاج و محبّتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من، صبور باش تا بتوانم کلمهای نو، جملهای نو و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو اینگونه تهیدست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که میتوانم به خاطرش واژههایی بیافرینم، همچنانکه دیوانی…
با وجود این، من و تو خوب میدانیم که عشق، در قفس واژهها و جملهها نمیگنجد ـمگر آنکه رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آنکه در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کمبنیه میشود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.
تو را دوست میدارم
تو را بهجای همهی زنانی که نشناختهام، دوست میدارم
تو را بهجای همهی روزگارانی که نمیزیستهام، دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترهی بیکران
و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود،
برای خاطر نخستین گلها،
برای خاطر جانوران پاکی
که آدمی نمیرماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن، دوست میدارم
تو را بهجای همهی زنانی که دوست نمیدارم، دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟
من خود
خویشتن را
بس اندک می بینم.
بی تو
جز گسترهای بی کرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندهگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم
برای خاطر فرزانهگیات که از آنِ من نیست
تو را برای خاطر سلامت
بهرغم همهی آن چیزها
که به جز وهمی نیست، دوست میدارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکّی،
حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانام.
از «پل الوار» (Paul Éluard) و برگردانی از «احمد شاملو»
عزیز من!
خوشبختی، نامهای نیست که یکروز، نامهرسانی، زنگ در خانهات را بزند و آنرا به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکلپذیر… بههمین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر…
خوشبختی را در چنان هالهای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ادراکناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم…
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است… بی پروا به تو میگویم که دوست داشتنی خالصانه، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنیست بسیار دشوار — تا مرزهای ناممکن — اما من نسبت به تو، از پس این مهم دشوار، به آسانی بر آمدهام؛ چرا که خوبی تو، خوبی خالصانه، همیشگی و رو به تزایدیست که امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فرو ریخته.
چه بیتابانه میخواهمات
ای دوریات آزمون تلخ زندهبهگوری
چه بیتابانه تو را طلب میکنم
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست
و فاصله
تجربهای بیهوده است.
بوی پیرهنات
اینجا
و اکنون
کوهها در فاصله
سردند
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را میجوید
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج میزند
بی نجوای انگشتانات
فقط…
و جهان از هر سلامی خالیست
شانهات مُجابام میکند
در بستری که
عشق،
تشنهگیست
زلال شانههایت
همچنانام عطش میدهد
در بستری که
عشق،
مُجاباش کرده است
– احمد شاملو
وقتی که می آیی، وقتی جاده را پشت سر میگذاری من و یک شاخه گل منتظرت هستیم. زودتر بیا…
ماهی همیشه تشنهام
در زلال لطف بیکران تو
میبرد مرا به هر کجا که لطف اوست
موج دیدهگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خندههات
زیر آفتاب داغ بوسههات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه میکشم تورا
به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من
ز جان تو
ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که میکنم نگاه،
تا همه کرانههای دور،
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو!
ماهی همیشه تشنهام
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا
به حال خود رها کنی
ماهی تو
جان سپرده
روی خاک!