دسته‌ها
روزنوشت

ما و زندگی

دقیق ۲ ماه و ۲ روز است که از سرزمین مادری‌ام دور شده‌ام. امروز ۲ ماه و ۲ روز است که از باهم بودن ما می‌گذرد. زندگی همیشه برای‌ام عجیب بوده. این روزهای جدید و عجیب و این آدم‌ها. گاهی در ایستگاه اتوبوس که ایستاده‌ام با خودم می‌اندیشم، این‌جا چه می‌کنم؟ گویی در خواب هستم، تمام خاطرات بچّه‌گی مانند برگ‌های کتاب از جلوی چشمان‌ام عبور می‌کند و باز به معمّای زندگی می‌اندیشم…
نمی‌هراسم از آن‌که اشتباهی کرده باشم، نمی‌هراسم از سختی‌ها، نمی‌هراسم از مرگ، امّا از آدم‌ها می‌ترسم چونان همیشه و دستان تو را سخت می‌فشارم و آغوش تو را که مرا گرم می‌کند در این روزهای هراس‌ناک بشر و هذیان. به چشمان مهربان‌ات نگاه می‌کنم، آرام می‌شوم و در همان حال غمگین. جای زخم‌های‌ات را دیده‌ام و کودکی‌ات را که مجال بازی‌گوشی نیافته است. او را بر روی پاهای‌ام خواهم نشاند و دور خواهم شد از آشفتگی‌های ملال‌آور مردمان و شهرها، از بیهوده‌گی و هجو این زمانه‌ی عصیان.