دسته‌ها
ادبيّات و هنر

سر اومد زمستون!

گرگ‌ها خوب بدانند، در این ایل غریب
گر پدر مُرد، تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره‌ی چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست، نترسید که در قافله‌مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
«دکتر زهرا رهنورد»

https://www.youtube.com/watch?v=wOAPA2BBXLE

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

ستاره‌شناسی

آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره‌شناسی بلد شدم
منظومه‌ای برابر چشمم گشوده شد
آن‌شب که از کنار تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا این‌که با دو چشم سیاهت رصد شدم
دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار -از تو چه پنهان؟- حسد شدم
شاید به حکم جاذبه، شاید به جرم عشق
در عمق چشم‌های تو حبس ابد شدم
شاعر شدم، همان کسی که تو را خوب می‌سرود
مثل کسی که مثل خودش می‌شود شدم

«محمّد سلمانی»

دسته‌ها
روزنوشت

اعتراف

زنده‌یاد «نادر ابراهیمی» می‌نویسد: «آدمیزاد، تا وقتی کاری نکرده، اشتباهی هم نمی‌کند…»

امشب می‌خواهم اعتراف کنم که من مدّت‌هاست اشتباهی مرتکب نشده‌ام!
درست حدس زدی… روزها و هفته‌ها و ماه‌هاست که هیچ کاری نمی‌کنم، هیچ کاری؛ زندگی‌ام شده تکرار روزمرّگی‌ها.

تا چندی پیش گمان می‌کردم با توجّه به فراز و نشیب‌هایی که مسیر زندگی‌ام داشته و با تجربه‌هایی که در این راه اندوخته‌ام، موفّقیتی کسب کرده‌ام که هرکس از عهده‌ی آن بر نمی‌آید ولی رو به‌رو شدن با یک منطق ساده سبب شده تمام عمرم تا به امروز زیر سوال برود.
امروز نداشتن تمام آن چیزهایی که می‌توانستم داشته باشم ولی به خاطر ندانم‌کاری‌هایم در گذشته از دست داده‌ام (و هنوز هم از دست خواهم داد)، عذابم می‌دهد. این‌روزها واژه‌ی «ای‌کاش» شده ورد زبانم و بیش از هر واژه‌ی دیگری مرا گرفتار کرده:
کاش دبیرستان نمونه مانده بودم، کاش امتحانات نهایی را همان سال می‌نوشتم تا به خاطر نداشتن دیپلم -با وجود قبولی با رتبه‌ی خوب در مرحله‌ی اوّل کنکور سراسری- از مرحله‌ی دوّم محروم نشوم، کاش زاهدان مانده بودم، کاش کار مجتمع فولاد را از دست نمی‌دادم، کاش درس نجف‌آباد را به جایی رسانده بودم، کاش شرکتم را هوشیارانه‌تر چرخانده بودم، کاش…

حیران مانده‌ام از خودم، مصداق بارز این شعرم که:
دو سه مثقال خریّت، ز خران عیب نباشد            آدمی هست که الحقّ، دو سه خروار خر است

شگفتا که هنوز هم در اوج گرفتاری‌هایم به همان استراتژی احمقانه‌ی «کاری نکردن» پناه می‌برم. فکر کنم که می‌ترسم؛ از موفّق نشدن، از «نه» شنیدن، از به‌هم نرسیدن، از نتوانستن، از پرسیدن، از جواب‌گویی، از جدا شدن و از…

نمی‌دانم ولی هرچه که هست، حالا من مانده‌ام با کوله‌باری از «ای‌کاش‌ها» و «شایدها»!

دسته‌ها
روزنوشت

آغاز دوباره

از چهارده‌سالگی ماشین می‌روندم و لحظه‌شماری می‌کردم که هجده سالم بشه و گواهی‌نامه‌ام رو بگیرم. هیفده سال و خورده‌ای بودم که شایع شد قراره شکل گواهی‌نامه‌ها عوض شه! گفتم من که نگرفتم، می‌مونم تا جدیدش رو بگیرم. سرت رو درد نیارم گواهی‌نامه‌ی جدید که نیومد هیچ، چند سال هم از اون جریان گذشت و شدم بیست، بیست و پنج، سی و… حالا دیگه روم نمی‌شد برم با هیجده ساله‌ها امتحان بدم، آخه راستش رو بخوای، وقفه که توی کارم می‌افته، شروع دوباره برام از شروع ابتدایی سخت‌تره.
حالا حکایت این وبلاگه. موندم چطور دوباره شروع کنم به نوشتن… اما خدا رو شکر انگار می‌شه، یعنی باید بشه. آخه اگه هیچ کاری رو نمی‌شد دوباره شروع کرد که هنوز همه‌مون توی غار زندگی می‌کردیم!

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

فیلم تبلیغاتی میرحسین موسوی

دسته‌ها
روزنوشت

امروز تولّد «مریم» خونمونه

(حدّ اقل خودم) فکر می‌کنم که بلدم بنویسم ولی جلوی خواهرام به‌خصوص این وسطی آدم کم می آره (نمی‌دونم هنوز هم می‌نویسه یا نه!) به هر حال یه شعر از خودش رو به خودش تقدیم می‌کنم:

ای صمیمیّت دستان غزل، با من باش
صاحب پاکی چشمان عسل، با من باش
من از ابهام غم غربت خود دل‌تنگم
وارث سادگی روز ازل، با من باش
بغض بی‌تابی این ثانیه‌ها را بشکن
در تو معصومیت باغچه حل، با من باش
خوب من! حادثه‌ی عشق اسیرت کرده‌ست
بند و زنجیر اسارت بگسل، با من باش
در تو تکرار همه خاطره‌ها می‌جوشد
صاحب پاکی چشمان عسل، با من باش

تولّدت مبارک؛ امیدوارم سالی پر از سلامتی، پیروزی و عشق پیش رو داشته باشی.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بازهم غزلی از «محمّد سلمانی»

چرا زهم بگریزیم؟ راهمان که یکی‌ست
سکوتمان، غممان، اشک و آهمان که یکی‌ست
چرا زهم بگریزیم؟ دست‌کم یک‌عمر
مسیر میکده و خانقاهمان که یکی‌ست
تو گر سپیدی روزی و من سیاهی شب
هنوز گردش خورشید و ماهمان که یکی‌ست
تو از سلاله‌ی لیلی، من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم، اشتباهمان که یکی‌ست
من و تو هردو به دیوار و مرز معترضیم
چرا دو توده‌ی آتش!؟ گناهمان که یکی‌ست
اگرچه رابطه‌هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف و حدیث نگاهمان که یکی‌ست