دسته‌ها
روزنوشت

دلم برای یک جفت چشم تنگ شده است

همان چشم‌هایی که با سکوتشان آنقدر حرف دارند برای گفتن که اگر تمام شب هم نگاهشان کنی تمام نمی‌شود. برای شیطنت‌های معصوم آن تیله‌های سبز دلم تنگ شده است. من به بچگی‌های او سفر کردم، از همان جایی که او شروع شده و بسیار دانستم از آن دل کوچک شیشه‌ای که به دستان من سپرده است. آنجا که ردپای کودکی‌اش را جا گذاشته بود مهربان من. دلم برای یک جفت چشم تنگ شده است…

دسته‌ها
روزنوشت

کاش

گاهی آدم خسته می‌شود از این‌همه سکوت، از این دردهای بی‌درمانی که گفتن و نگفتن‌اش یکی می‌شود در نهایت کار فقط فکر را می‌پوساند و آدمیزاد را ذره ذره می‌خورد.
نازنینم گاهی فکر می‌کنم کاش برای هر چرایی، جوابی وجود داشت؛ کاش واقعا در این مثلا زندگی هر بخشی مسئولی داشت، تلفنی داشت و جواب می‌دادند به این پرسش‌های بی‌جواب. گاهی واقعا خسته می‌شوی وقتی به محال آزادی، حتا فکر می‌کنی. چفدر دلم پر است از غصه‌ی نافهمی. کاش این بارانی که از پنجره در حال چکیدن است این سوی پنجره‌ها را هم می‌شست.

دسته‌ها
روزنوشت

درس زندگی

در نفرت زاده می‌شود، در فقر قد می‌کشد و در بی‌تفاوتی مرد می‌شود. معصومانه مبهوت تماشای عبور چکمه‌های گل آلود می‌شود، به گمان‌اش دنیا همین شوره‌زارهای سرشار از کینه و خشمی است که در آن لایه‌ی ضخیمی ازخون و غبار بر روی انسانیت نشسته است و البته که اشتباه نکرده است! و بیگانه از درد و نفرت در این ویرانه‌ها پرسه می‌زند. درس زندگی را خوب می‌فهمد و می‌داند، از پارچه‌های سیاه سردر خانه‌های هم‌بازی‌هایش، که او فردا برای بازی نخواهد آمد.
آری اکنون که باری دیگر آتش خودخواهی انسان درنده، زبانه کشیده است و در این کوچه‌های سیاه عاری از آدمیت ، بیچاره‌گان بی‌سرنوشت را با گلوله‌ی خشم به کام مرگ می‌برند، او کفش‌هایش را جا گذاشته است. درازکش به آسمان نگاه می‌کند و من نمی‌دانم در آن لحظه چه دیده است، شکنجه‌گران قرمزپوش صلح او را آژیر کشان و با شتاب برده‌اند تا مبادا که او این تفرجگاه خونین را ترک کند اما او کفش‌هایش را جا گذاشته است و نگاهش را که خیره به آسمان مانده بود.