دسته‌ها
روزنوشت

پیراهن‌

می‌شناسم مردی را‫،‬ که هیچ‌گاه مرد نبوده است و هرگز مردانه‌گی‌اش را به مرد بودن نیالوده است.
انعکاس تمامی خوبی‌ها و مهربانی‌ها در چشم‌های زلال‌اش پیداست.
در پس آن خنده‌های ریز و نگاه‌های شیطنت‌آمیز بچه‌گانه‌ی‌مان‫،‬ مردی را ندیدم.
آری موجودی را دیدم از جنس بادوزیدن‌های خنک اواخر تابستان.
از پیراهن‌هایی که با هم طاق زده‌ایم من سهم پیراهن‌ام را با خود می‌برم به عمق خواب در نیمه‌های شب‫،‬ به روشنای واقعی یک روز پُرکار.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بایدِ زندگی من

زنده یاد قیصر امین‌پور

در تمامِ طولِ این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکرده‌ام
در عبور از این مسیر دور
از «الف» اگر گذشته‌ام
از اگر، اگر به «یا» رسیده‌ام
از کجا به ناکجا…
یا اگر به وهمِ بودنم
احتمال داده‌ام!
بازهم دویده‌ام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می‌زند
هر چه می‌دوم
با گمانِ ردّ گام‌های تو
گم نمی‌شوم
راستی!
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی!

– زنده یاد قیصر امین‌پور