دسته‌ها
روزنوشت

جاودانگی

از این دنیا که در گذر است، با من و بی من، هزاران بار بیزارم. از تولدی که رنج را آغاز می کند، بیشتر از مرگی که می برد بیزارم.از آنها که کودکی ام را، آرامش ام را، از منی که با پای خودم نیامده بودم دزدیده اند بیزارم . نم نم باران روی گونه های من می چکد،آری اما غصه هایی هست که هیچ گاه شسته نمی شود دردهایی هست که تا آخرش با آدم می ماند. صورت هایی که تا همیشه جلوی چشمانت می خندند و آغوش هایی که بوی محبت شان تا ابد باقیست، حتی در آن روز که نباشند.اندک شمارهایی که آرام و بی صدا می روند و تو را در میان این همه رنج و درد تنها می گذارند و تنها این قصه جاودانه تکرار خواهد شد.