چنانکه ابر گره خورده با گریستناش
چنانکه گل، همه عمرش مًسخّر شادیست
چنانکه هستی آتش اسیر سوختن است
تمام پویهی انسان بهسوی آزادی است
ماه: خرداد ۱۳۸۹
«باز میگردم؛ همیشه باز میگردم.
مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشهگی نیستم.
باز میگردم؛ همیشه باز میگردم.
هلیا، خشمِ زمانِ من بر من، مرا منهدم نمیکند. من روحِ جاریِ این خاکم.
من روانِ دائمِ یک دوست داشتن هستم.» – نادر ابراهیمی
آخیش! بالاخره بیرون اومدم از اون چرخهی لعنتی تکرار روزهام. آخر پیداش کردم (خودم رو میگم!)، بیچاره یه جایی اون ته دلم، پشت یه دریای خون نشسته بود و ماتش برده بود به یه نقطه که هیچی نبود. شوکِ اینروزها باعث شده به خودش بیاد. پا شه و دلاش رو به دریا بزنه و زودتر به دادم برسه که از این خرابتر نشم.
تا بعد…
چشمات بهچشمِ ما و دلات پیشِ دیگریست
جای گلایه نیست که این رسمِ دلبریست
هرکس گذشت از نظرت، در دلات نشست
تنها گناهِ آینهها، زودباوریست
مهرت بهخلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همهگان نابرابریست
دشنام یا دعای تو در حقّ من یکیست
ای آفتاب، هرچه کنی ذرّهپروریست
ساحل جوابِ سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسریست
مگذار که عشق، به عادتِ دوستداشتن تبدیل شود!
مگذار که حتّا آبدادن گلهای باغچه، به عادتِ آبدادن گلهای باغچه تبدیل شود!
…عشق، عادت به دوستداشتن و سخت دوستداشتن دیگری نیست؛ پیوسته نو کردن خواستنیست که خود، پیوسته، خواهان نو شدن است و دیگرگون شدن.
تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق، همچنان عشق بماند!؟
اینروزها سخاوتِ باد صبا کم است
یعنی خبر ز سویِ تو، اینروزها کم است
اینجا کنار پنجره، تنها نشستهام
در کوچهای که عابر دردآشنا کم است
من دفتری پر از غزلام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بیتو در این شهر پُرمَلال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار میکنم که در اینجا بدون تو
حتّا برای آهکشیدن هوا کم است
دل در جوابِ زمزمههای «بمانِ» من
میگفت میروم که در این سینه جا کم است
غیر از خدا کهرا بپرستم؟ تورا، تورا
حس میکنم برای دلام یک خدا کم است!
تولّدت مبارک عزیز دلام.