چه کیفی دارد
کسی باشد
که وقتی نام کوچکت را
از ته دل صدا میزند
لبخندی رویِ لبانت نقش ببندد
و تو آرام بگویی جانم
به گمانم اینطور که باشد
تو حتی عاشق نامت میشوی
که از طرز صدا کردنش بفهمی
اسمت که هیچ
حتی وجودت، مالکیتش به اشتراک گذاشته شده
بینِ تو و اوی زندگیات !
چه لذتی دارد صدایی مدام
نامت را تکرار کند و
تا تو جانم بگویی
بگوید امان از حواس پرتی
یادم رفت چه میخواستم بگویم
دوباره نامت را تکرار کند
و تو بدانی اینبار هم به شوق
شنیدن جانم از زبانت صدایت کرده !
همیشه ابراز علاقه
با گفتن جانم؛ عزیزم؛ عشقم
نیست
گاهی تمامی ِ شیرینیِ یک حس
در گفتنِ نـــــــام
آن هم با میم مالکیت
خلاصه میشود!
– عادل دانتیسم
نویسنده: فرشته
پاییز دل انگیز
احساس رهایی می کنم و ترسی وجودم را فراگرفته است. چون جوجه ای که از لانه پریده باشد، میان سقوط و پرواز دست و پا می زنم. امروز که به دانشگاه می آمدم رسیدن پاییز توجه مرا به خود جلب کرده بود. برگ هایی که یک به یک چون سواران شجاع ناکام در جنگ، فرو می ریختند وبا نفیر سوزنده ی باد در میان شاخه ها، این میدان نبرد غم انگیز تر می نمود.
شعله ی آفتاب کم سویی روی پوستم می رقصید و در این احتضار تابستان به خزان، احساس شاعرانه ای از پاهایم بالا می آمد. چه تلخی مدامی در زندگی بوده و هست. اکنون که در سرازیری سرما افتاده ایم امید آن داریم که تابستان سال بعد را بهتر می گذرانیم و بیشتر لذت خواهیم برد. همیشه حال را رها می کنیم و در حسرت گذشته و دل شوره ی آینده دست و پا می زنیم. بی آنکه به خود یادآوری کنیم روزی از ما غباری هم نخواهد ماند. این رسم دنیا را همه خوب می دانیم و تا گریبان ما را نگیرد می پنداریم که جاودان خواهیم ماند.
در حالیکه نه غم های ما ارزشی دارند و نه شادی های ما، این لحظه های کوتاه هستند که از دست ما می روند. روزهایی که می توانستیم از لاک خود بیرون بیاییم و درها را باز کنیم به این دنیا و تمام ناملایماتش یک انگشت نشان بدهیم و دنبال راه خود برویم، تا جایی که ادامه داریم، تا جایی که تمام شویم.
در این میان برمرکبی از عشق و محبت سوار باید شد. تنها مقوله ای که جانداران را از موجودات بی جان متمایز می سازد. آنچه در گل ها و گربه ها و انسان ها انگیزه رشد و بقاست. آنچه که نازنینم، مرا در لحظه های بدون تو، به فکر فرو می برد و جای آغوشت را با هیچ چیز پر نمی کند. وقتی که آنچه را که خودم دوست دارم، دور از خودخواهی بشری، با تو قسمت می کنم. وقتی آنچه مرا می آزارد بر شانه های تومی گریم و وقتی ناراحتی هایت ناراحتی های من می شوند.
آری، دوباره پاییز در راه است و من در لحظه های طلایی و نارنجی شناور خواهم شد. در لذت بوی پوست پرتقال و طعم نارنگی های نو بر. با تو و انار و حافظ، یلدا را زنده خواهم کرد. پاییز را در ذات پاییز درخواهم یافت. نه هراسی از زمستان دارم و نه برای آفتاب تابستان و شن های ساحل منتظر خواهم ماند.
تو رو تنها نمیذارم
پر کن پیاله را
پر کن پیاله را کین جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد!
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست!
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در را ه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کنم از دل که :
آب… آب…!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را !
چند جمله سخنی دارم. چند نگاه حرفی و دقایقی تا دستهایت را در دست بگیرم. روزهای عمرمان به سرعت در حال گذرند و هر روزی که میگذرد ما بزرگتر میشویم، تا جایی که این روزها دیگر ما به من میخندد. میخواهم قابی بسازم از روزهایمان و بگذارم لب طاقچهی دلم، تا همیشه نگاهشان کنم، تا دلام برای دو سالگیمان تنگ نشود.
ما و زندگی
دقیق ۲ ماه و ۲ روز است که از سرزمین مادریام دور شدهام. امروز ۲ ماه و ۲ روز است که از باهم بودن ما میگذرد. زندگی همیشه برایام عجیب بوده. این روزهای جدید و عجیب و این آدمها. گاهی در ایستگاه اتوبوس که ایستادهام با خودم میاندیشم، اینجا چه میکنم؟ گویی در خواب هستم، تمام خاطرات بچّهگی مانند برگهای کتاب از جلوی چشمانام عبور میکند و باز به معمّای زندگی میاندیشم…
نمیهراسم از آنکه اشتباهی کرده باشم، نمیهراسم از سختیها، نمیهراسم از مرگ، امّا از آدمها میترسم چونان همیشه و دستان تو را سخت میفشارم و آغوش تو را که مرا گرم میکند در این روزهای هراسناک بشر و هذیان. به چشمان مهربانات نگاه میکنم، آرام میشوم و در همان حال غمگین. جای زخمهایات را دیدهام و کودکیات را که مجال بازیگوشی نیافته است. او را بر روی پاهایام خواهم نشاند و دور خواهم شد از آشفتگیهای ملالآور مردمان و شهرها، از بیهودهگی و هجو این زمانهی عصیان.
تولد عزیزترینم
در سرزمین کوهستان، در سرزمین لالههای سرخ واژگون، به بدرقهی گلی میروم
تنومند، اما خموده ازغبار سرد روزگار
بوی جوانمردی میداد، بوی بچهگی، بوی روزهای خوبی که دیگر در قصهها هم تکرار نخواهد شد
همچون شاخههای شکستهی درختی پربار
آری او تکرار نخواهد شد، باز نخواهد آمد
به این روزهای پر از درد، به این دنیای تاریکی
او از قصههای نیکمردی و پهلوانی آمده بود
بدون پدربزرگها چه کسی از افسانهها خواهد گفت
چگونه چشمهایم را برهم بگذارم بی قصه، بی غصه
حالا شانههای چهکسی دنیا را نگه داشته است؟
من، تو و عشق
از لطافت
ابدیتی خواهیم ساخت
جایی که امواج
بر صخره های بی قرار می شکنند
میشناسم مردی را، که هیچگاه مرد نبوده است و هرگز مردانهگیاش را به مرد بودن نیالوده است.
انعکاس تمامی خوبیها و مهربانیها در چشمهای زلالاش پیداست.
در پس آن خندههای ریز و نگاههای شیطنتآمیز بچهگانهیمان، مردی را ندیدم.
آری موجودی را دیدم از جنس بادوزیدنهای خنک اواخر تابستان.
از پیراهنهایی که با هم طاق زدهایم من سهم پیراهنام را با خود میبرم به عمق خواب در نیمههای شب، به روشنای واقعی یک روز پُرکار.