دسته‌ها
روزنوشت

با تو بودن

هر روز با تو برای من روز عشق است و روزهای بی‌تو ساعت‌های بی‌هوده‌ای که از پی هم می‌گذرند٬ ساعت‌هایی که اگر شوق دیدار دوباره‌ی تو را در خود نداشتند فقط و فقط چرخش جبری عقربه‌ها بودند و روزگار. امّا به کوری چشم همه‌ی ساعت‌ها هستی و بودن‌ات دلیل بودن‌ام شده پس بمان که باشم و باشیم.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

پر کن پیاله را

پر کن پیاله را کین جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد!
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست!
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در را ه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کنم از دل که :
آب… آب…!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را !

دسته‌ها
روزنوشت

دو سالگی

چند جمله سخنی دارم. چند نگاه حرفی و دقایقی تا دست‌هایت را در دست بگیرم. روزهای عمرمان به سرعت در حال گذرند و هر روزی که می‌گذرد ما بزرگ‌تر می‌شویم، تا جایی که این روزها دیگر ما به من می‌خندد. می‌خواهم قابی بسازم از روزهای‌مان و بگذارم لب طاقچه‌ی دلم، تا همیشه نگاه‌شان کنم، تا دل‌ام برای دو سالگی‌مان تنگ نشود.

دسته‌ها
روزنوشت

ما و زندگی

دقیق ۲ ماه و ۲ روز است که از سرزمین مادری‌ام دور شده‌ام. امروز ۲ ماه و ۲ روز است که از باهم بودن ما می‌گذرد. زندگی همیشه برای‌ام عجیب بوده. این روزهای جدید و عجیب و این آدم‌ها. گاهی در ایستگاه اتوبوس که ایستاده‌ام با خودم می‌اندیشم، این‌جا چه می‌کنم؟ گویی در خواب هستم، تمام خاطرات بچّه‌گی مانند برگ‌های کتاب از جلوی چشمان‌ام عبور می‌کند و باز به معمّای زندگی می‌اندیشم…
نمی‌هراسم از آن‌که اشتباهی کرده باشم، نمی‌هراسم از سختی‌ها، نمی‌هراسم از مرگ، امّا از آدم‌ها می‌ترسم چونان همیشه و دستان تو را سخت می‌فشارم و آغوش تو را که مرا گرم می‌کند در این روزهای هراس‌ناک بشر و هذیان. به چشمان مهربان‌ات نگاه می‌کنم، آرام می‌شوم و در همان حال غمگین. جای زخم‌های‌ات را دیده‌ام و کودکی‌ات را که مجال بازی‌گوشی نیافته است. او را بر روی پاهای‌ام خواهم نشاند و دور خواهم شد از آشفتگی‌های ملال‌آور مردمان و شهرها، از بیهوده‌گی و هجو این زمانه‌ی عصیان.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

سرود ابراهیم در آتش (بزرو)

(اعدام مهدی رضایی در میدان تیر چیتگر)

در آوار خونین گرگ و میش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته‌ی زیباترین زنان ــ
که این‌اش
به نظر
هدیتی نه‌چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.

چه مردی! چه مردی!
که می‌گفت
قلب را شایسته‌تر آن
که با هفت شمشیر عشق
درخون نشیند
و گلو را بایسته‌تر آن
که زیباترین نام‌ها را
بگوید.

و شیرآهن کوه مردی از این‌گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنه‌ی آشیل
درنوشت.ــ
رویینه‌تنی
که راز مرگ‌اش
اندوه عشق و
غم تنهایی بود.

«ــ آه، اسفندیار مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»

«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟

من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.

صدایی بودم من
ــ شکلی میان اشکال ــ،
و معنایی یافتم.

من بودم
و شدم،
نه زان گونه که غنچه‌یی
گلی
یا ریشه‌یی
که جوانه‌یی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدان‌گونه
که عامی مردی
شهیدی

تا آسمان بر او نمازبرد.

من بی نوا بنده‌گکی سربه‌راه
نبودم
و راه بهشت مینوی من
بزرو طوع و خاک‌ساری
نبود:

مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
شایسته‌ی آفرینه‌یی
که نواله‌ی ناگزیر را
گردن
کج نمی‌کند.

و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».

دریغا شیرآهن کوه مردا
که تو بودی،
و کوه‌وار
پیش از آن‌که به‌خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی.

اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشت تو را
بتی رقم زد
که دیگران
می‌پرستیدند.
بتی که
دیگران‌اش
می‌پرستیدند.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

درد – قیصر امین‌پور

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی‌ست

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستین‌شان
مردمی که رنگ روی آستین‌شان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌های‌شان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودن‌ام
لحظه‌های ساده‌ی سرودن‌ام
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دل‌ام شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانه‌گی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دل‌ام نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گِل‌ام سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به‌توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

دسته‌ها
روزنوشت

تولد عزیزترینم

نازنینم می‌خواهم برایت بهترین‌ها را آرزو کنم. برای چشمانت برق سرزندگی و برای لب‌هایت طراوت لبخند.

birthday_38

دسته‌ها
روزنوشت

چه کسی

در سرزمین کوهستان، در سرزمین لاله‌های سرخ واژگون، به بدرقه‌ی گلی می‌روم
تنومند، اما خموده ازغبار سرد روزگار
بوی جوانمردی می‌داد، بوی بچه‌گی، بوی روزهای خوبی که دیگر در قصه‌ها هم تکرار نخواهد شد
هم‌چون شاخه‌های شکسته‌ی درختی پربار
آری او تکرار نخواهد شد، باز نخواهد آمد
به این روزهای پر از درد، به این دنیای تاریکی
او از قصه‌های نیک‌مردی و پهلوانی آمده بود
بدون پدربزرگ‌ها چه کسی از افسانه‌ها خواهد گفت
چگونه چشم‌هایم را برهم بگذارم بی قصه، بی غصه
حالا شانه‌های چه‌کسی دنیا را نگه داشته است؟

دسته‌ها
روزنوشت

ردّ پاهای‌ات

چندوقتی بود ردّ پا، ردّ پاهای‌ات را دل‌تنگ بود. من هم!

دسته‌ها
روزنوشت

ما

من، تو و عشق
از لطافت
ابدیتی خواهیم ساخت
جایی که امواج
بر صخره های بی قرار می شکنند