دسته‌ها
روزنوشت

آغاز من

عزیز دل،

من از آن‌جایی آغاز شدم که تو روبه‌روی‌ام نشسته بودی و نگاه نافذت درون‌ام را می‌کاوید و من -من حرّاف- واژه گم‌کرده‌ی چشمان‌ات بودم.

پا در ردّپای کودکی‌ام را هم پیش ازین گذاشته بودی! من تمام این سال‌ها گام برداشته‌ام تا به آن نقطه‌ی آغاز برسم و این آغاز را مدیون «تو»یی هستم که ردّ پای‌ات در دل‌ام روزبه‌روز ماندگارتر می‌شود.

دسته‌ها
روزنوشت

دلم برای یک جفت چشم تنگ شده است

همان چشم‌هایی که با سکوتشان آنقدر حرف دارند برای گفتن که اگر تمام شب هم نگاهشان کنی تمام نمی‌شود. برای شیطنت‌های معصوم آن تیله‌های سبز دلم تنگ شده است. من به بچگی‌های او سفر کردم، از همان جایی که او شروع شده و بسیار دانستم از آن دل کوچک شیشه‌ای که به دستان من سپرده است. آنجا که ردپای کودکی‌اش را جا گذاشته بود مهربان من. دلم برای یک جفت چشم تنگ شده است…

دسته‌ها
روزنوشت

کاش

گاهی آدم خسته می‌شود از این‌همه سکوت، از این دردهای بی‌درمانی که گفتن و نگفتن‌اش یکی می‌شود در نهایت کار فقط فکر را می‌پوساند و آدمیزاد را ذره ذره می‌خورد.
نازنینم گاهی فکر می‌کنم کاش برای هر چرایی، جوابی وجود داشت؛ کاش واقعا در این مثلا زندگی هر بخشی مسئولی داشت، تلفنی داشت و جواب می‌دادند به این پرسش‌های بی‌جواب. گاهی واقعا خسته می‌شوی وقتی به محال آزادی، حتا فکر می‌کنی. چفدر دلم پر است از غصه‌ی نافهمی. کاش این بارانی که از پنجره در حال چکیدن است این سوی پنجره‌ها را هم می‌شست.

دسته‌ها
روزنوشت

درس زندگی

در نفرت زاده می‌شود، در فقر قد می‌کشد و در بی‌تفاوتی مرد می‌شود. معصومانه مبهوت تماشای عبور چکمه‌های گل آلود می‌شود، به گمان‌اش دنیا همین شوره‌زارهای سرشار از کینه و خشمی است که در آن لایه‌ی ضخیمی ازخون و غبار بر روی انسانیت نشسته است و البته که اشتباه نکرده است! و بیگانه از درد و نفرت در این ویرانه‌ها پرسه می‌زند. درس زندگی را خوب می‌فهمد و می‌داند، از پارچه‌های سیاه سردر خانه‌های هم‌بازی‌هایش، که او فردا برای بازی نخواهد آمد.
آری اکنون که باری دیگر آتش خودخواهی انسان درنده، زبانه کشیده است و در این کوچه‌های سیاه عاری از آدمیت ، بیچاره‌گان بی‌سرنوشت را با گلوله‌ی خشم به کام مرگ می‌برند، او کفش‌هایش را جا گذاشته است. درازکش به آسمان نگاه می‌کند و من نمی‌دانم در آن لحظه چه دیده است، شکنجه‌گران قرمزپوش صلح او را آژیر کشان و با شتاب برده‌اند تا مبادا که او این تفرجگاه خونین را ترک کند اما او کفش‌هایش را جا گذاشته است و نگاهش را که خیره به آسمان مانده بود.

دسته‌ها
روزنوشت

دستور زبان

‫این مطلب را یکی از دوستان‌ام در فیس‌بوک به اشتراک گذاشته بود:

از همان ابتدا دروغ گفتند،
مگر نگفتند که «من» و «تو»، «ما» میشویم!؟
پس چرا حالا «من» این‌قدر تنهاست!؟
از کی «تو» این‌قدر سنگ‌دل شد!؟
اصلن این «او» را که بازی داد
که آمد و «تو» را با خود برد و شدید «ما»!؟
می‌بینی
قصه‌ی عشق‌مان،
فاتحه‌ی دستور زبان را خوانده است!

دسته‌ها
روزنوشت

گم‌شده

‫به‌دنبال کسی می‌گردم
نه می‌دانم نام‌اش چیست و نه می‌دانم چه می‌کند
حتّا خبری از رنگ چشم‌هایش هم ندارم
رنگ موهایش را نمی‌دانم و
لبخندش را ندیده‌ام
فقط می‌دانم که نیست
دست به دست کنید شاید پیدا شد

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین

درد یک پنجره را پنجره‌ها می‌فهمند
معنی کور شدن را گره‌ها می‌فهمند

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصه‌ی تلخِ مرا سُرسُره‌ها می‌فهمند

یک نگاه‌ات به‌من آموخت که در حرف زدن
چشم‌ها بیش‌تر از حنجره‌ها می‌فهمند

آن‌چه از رفتن‌ات آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره‌ها می‌فهمند

نه؛ نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن‌ها بعد در آن کنگره‌ها می‌فهمند

از کتاب پیشآمد – کاظم بهمنی

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بهاریه – شمس لنگرودی

خلاصه بهارى دیگر
بى حضور تو
از راه میرسد، …
و آنچه که زیبا نیست زندگى نیست
روزگار است،
گُل نیلوفر مرداب این جهانیم
و به نیلوفر بودن خود شادمانیم،
سقفى دارد شادکامى
کف ناکامى ناپدید است.
هر رودخانه اى به دریاچه خود فرو مى ریزد
به حسرت زنده رود زنده نمیشود رود
نمى شود آب را تا کرد و به رودخانه دیگرى ریخت
به رود بودن خود شادمان میتوان بود.
بهار، بهار است، و بر سرِ سبز کردن شاخه ها نیست
برف، برف است، هواى شکستن شاخه هاى درخت را ندارد
برگ را، به تمنا، نمیشود از ریزش باز داشت
با فصل هاى سال هم سفر شو،
سقفى دارد بهار
کف یخبندان ها ناپدید است.
دستى براى نوازش و
زانویى براى رسیدن اگر مانده است
با خود مهربان باش،
اگرچه تو نیز دروغى مى گوئى گاهى مثل من
دروغت را چون قندى در دهان گسم آب میکنم
با خود مهربان باش.

اى ماه شقه شقه صبور باش!
چه ها که ندیده یى
چه ها که نخواهى شنید
ما التیام زخمهاى تو را بر سینه مجروحت باز میشناسیم
ماه لکه لکه!
مثل حبابى بر دریا بدرخش و
با آسمان خالى خود شادمان باش،
جشنواره آب است زندگى
چراغانى رودها که به دریاها میرسند
زخم خورده بادها، زورقها، صخرهها
سقفى دارد روشنى
کرانه تاریکى ناپدید است.
اندیشه مکن که بهار است و تو نرگس و سوسن نیستى
به حسرت زنده رود زنده نمیشود رود،
خاکت را زیر و رو کن
ریشه و آبى مباد که نمانده باشد،
سقفى دارد زندگى
کف نیستى ناپدید است،
به رنگ و بوى تو خود شادمان میتوان بود،
گُل نیلوفر مرداب این جهانیم
و به نیلوفر بودن خود شادمانیم.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست

سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست

بی‌گناهی گر به زندان مُرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست

– فرخی یزدی

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

هیلا صدیقی

به بهانه‌ی فراخواندن «هیلا صدیقی» به بیدادگاه دولت وبدون سخن زیادی، شعری از این عزیز را که در کوران انتخابات ۸۸ سروده و گل هم کرده بود، پیش‌کش می‌کنم به همه‌ی آنان که دل‌شان برای ایران می‌تپد.

از خاک سکوت آتش فریاد بسازیم
من با تو و ما میهنی آباد بسازیم

تا سیّد ما باشد و ما عاشق ایران
صد واقعه چون دوّم خرداد بسازیم

اندیشه و علم و قلم اسباب بلوغ‌اند
نسلی پر از اندیشه‌ی آزاد بسازیم

با پرچم اصلاح بر افراط بتازیم
منشور برافراشته‌ی داد بسازیم

صدها نفر این مکتب صدساله نوشتند
صدهای دگر با همه آحاد بسازیم

صد کوه برافراشته در راه نشینند
ما تیشه‌ای از مکتب فرهاد بسازیم

این موج به‌پا خاسته دریا شود آخر
دریا شده و میهنی آباد بسازیم