دسته‌ها
روزنوشت

روزمرگی یعنی…

عشق ما دهکده‌یی است که هرگز به خواب نمی‌رود
نه به شبان و نه به روز
و جنبش و و شورِ حیات
یک دم در آن فرو نمی‌نشیند.

دسته‌ها
روزنوشت

جاودانگی

از این دنیا که در گذر است، با من و بی من، هزاران بار بیزارم. از تولدی که رنج را آغاز می کند، بیشتر از مرگی که می برد بیزارم.از آنها که کودکی ام را، آرامش ام را، از منی که با پای خودم نیامده بودم دزدیده اند بیزارم . نم نم باران روی گونه های من می چکد،آری اما غصه هایی هست که هیچ گاه شسته نمی شود دردهایی هست که تا آخرش با آدم می ماند. صورت هایی که تا همیشه جلوی چشمانت می خندند و آغوش هایی که بوی محبت شان تا ابد باقیست، حتی در آن روز که نباشند.اندک شمارهایی که آرام و بی صدا می روند و تو را در میان این همه رنج و درد تنها می گذارند و تنها این قصه جاودانه تکرار خواهد شد.

دسته‌ها
روزنوشت

باخت شیرین

عزیزم می‌خواهم طرفدار تیم محبوبت بمانی افتخار می‌کنم که بهترین‌ام حتا در میان هواداران تیم حریف باشد اما تیم محبوب‌اش را تشویق کند.
ولی امشب می‌دانی که دلم می‌خواهد کدام تیم برنده باشد 😀

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

من عاشق چشمت شدم

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می‌درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می‌آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان‌ها می‌کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک‌هایم می‌چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی‌دانم از این دیوانه‌گی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن‌دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نام‌ام سجده کرد
آدم زمینی‌تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی‌دانم از این دیوانه‌گی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیش‌تر
چیزی در آن‌سوی یقین شاید کمی هم‌کیش‌تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود

شاعر: دکتر افشین یداللهی
خواننده: علیرضا قربانی
آهنگ‌ساز: فردین خلعتبری

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

آهنگ فرهاد فخرالدینی، آواز علی‌رضا قربانی و شعر زنده‌یاد فریدون مشیری وصف حالی‌ست امشب…

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه‌ام اندیشه‌ی فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب، خواب و بیدار است
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان‌ها باز
خیال‌ام چون کبوترهای وحشی می‌کند پرواز
رود آنجا که می‌بافند کولی‌های جادو گیسوی شب را
همان‌جاها که شب‌ها در رواق کهکشان‌ها عود می‌سوزند
همان‌جاها که اخترها به بام قصرها مشعل می‌افروزند
همان‌جاها که ره‌بانان معبدهای ظلمت نیل می‌سایند
همان‌جاها که پشت پرده‌ی شب، دختر خورشید فردا را می‌آرایند
همین فردای افسون‌ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته‌ست
همین فردا که روی پرده‌ی پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش‌هاست
همین فردا، همین فردا…
…من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی‌تاب و بی‌آرام من از شوق تو لبریز است
به هر سو چشم من رو می‌کند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می‌زند لبخند
قناری‌ها سرود صبح می‌خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه:
تورا از دور می‌بینم که می‌آیی
تورا از دور می‌بینم که می‌خندی
تورا از دورمی‌بینم که می‌خندی و می‌آیی
نگاه‌ام باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاق‌ام شبنم گل‌برگ رخسار تو خواهد شد
تن‌ام را از شرار شعر چشمان تو خواهم سوخت
برای‌ات شعر خواهم خواند
برای‌ام شعر خواهی خواند
تبسم‌های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بخت‌ام کند یاری
در آغوش تو…
…ای افسوس

دسته‌ها
روزنوشت

هفت سینی که چیده بودم

 

درست کنار سنبل نشسته بودی دلم برای فال گرفتنت تنگ بود…

دسته‌ها
روزنوشت

نوروز و من بی تو

با واژه، واژه‌ی این شعر دل‌ام پر می‌کشد به کوچه‌های کودکی. دل‌ام عیدی می‌خواهد، بهانه‌ی بوی دست‌های حنابسته‌ی مادربزرگ را می‌گیرد. بی‌تاب می‌شود و مرا هم بی‌تاب می‌کند.
خاطره‌ها هجوم می‌آورند: آرامش آغوش پدربزرگ که امن‌ترین گوشه‌ی دنیا بود، چشمان آرام ولی همیشه نگران مادر در آینه‌ای که نمی‌دانم کدام سین هفت‌سین‌مان بود، لباس نو، آجیل، سمنو، یک طایفه فامیل و یاد بابا…
دلم ایران را می‌خواهد.
تو را هم دل‌تنگ است.

دسته‌ها
روزنوشت

دو سه خط

دشوار می‌شود این روزهای دل‌تنگی وقتی که در چشمانت غصه می‌بینم، وقتی که بدانم که شبی را تا صبح نخوابیده باشی و من در کنارت نبوده‌ام. وقتی در پشت نقاب مردانه‌ای بغضت را جمع می‌کنی. وقتی دقایقی سکوت بین‌مان حرف می‌زند و تو می‌دانی که در کدامین لحظه من اندوه را در لبخندم پنهان کرده‌ام. وقتی که نمی‌گویم ولی می‌دانی و وقتی می‌دانم ولی نمی‌گویی. وقتی دلمان از غصه‌ی همدیگر می‌گیرد . وقتی از مرد کوری که می‌دید برایم گفتی و من از لطافت شاعرانه‌ی تو چشم هایم تر شد. می‌خواهم تمام شادی‌های دنیا را بیاورم تا با لبخندی روی لبانت جمع باشد تا همیشه. و آنگاه اندوه و تاریکی بدانند که نخواهند توانست ما را بیازارند حتی در روزهای سخت…

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

روز مبادا – زنده‌یاد قیصر امین‌پور

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان که بایدند
نه بایدها…

مثل همیشه آخر حرف‌ام
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم

عمری‌ست
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم:
باشد برای روز مبادا!

اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به‌نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه‌می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان‌که بایدند
نه بایدها…

هر روز بی تو
روز مباداست!

دسته‌ها
روزنوشت

قصه‌ی ما

قصه‌ی ما قصه‌ی نخستین روزهای پاییزی و نم باران است‫.‬ قصه‌ی نگاه اول‫،‬ از آن نگاه‌هایی که هزار حرف ناگقته دارند‫.‬ قصه‌ی دست‌های آشنایی که با آنها دیگر از روزهای سخت نمی‌هراسم‫.‬ قصه‌ای که دلتنگی‌اش عمیق است و تمام‌اش احساس است،‬ خالص و سفید،‬ پر از کودکی ناب.‬ قصه‌ای که مهربانم، دلم می‌خواهد هرشب برایم دوباره از اول باز بخوانی‫.‬ من و تو و نور شمع و باران…