دسته‌ها
ادبيّات و هنر

سربازان – شعر محمّد سلمانی – گروه مستان و همای

دراین  روزهای شوم مرگ و اعدام، گوش سپردن به این آواز و آرزوی به‌حقیقت پیوستن آن، آشوبی در من به‌پا می‌کند.
بدون سخن اضافه، لذّت ببرید از آواز «سربازان» با صدای «پرواز همای» و هم‌راهی «گروه مستان» و شعری بی‌نظیر از «محمّد سلمانی» (اجرای واشنگتون، ۱۹ دسامبر ۲۰۱۰)

سپیده بود، زجا پا شدند سربازان
چه باوقار مهیّا شدند سربازان
خشاب‌های تهی، پر شدند پی‌درپی
سپس روانه‌ی صحرا شدند سربازان
سه جفت دشمن میهن، سه جفت اعدامی
گروه آتش آن‌ها شدند سربازان
«هدف گروه مقابل» چو گفت فرمانده
کمی خمیده، کمی تا شدند سربازان
کمی سکوت، کمی صبر، اندکی تردید
همین‌که گوش به نجوا شدند سربازان
صدای «ای وطن ای مرز پرگهر» آمد
عجیب غرق معمّا شدند سربازان
تفنگ‌ها به‌زمین، زنده باد آزادی
و عاشقانه هم‌آوا شدند سربازان
و در «ستون حوادث» سه‌شنبه خواندم من
شبانه طعمه‌ی دریا شدند سربازان

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بازهم محمّد سلمانی و بازهم شاه‌کار

این‌روزها سخاوتِ باد صبا کم است
یعنی خبر ز سویِ تو، این‌روزها کم است
اینجا کنار پنجره، تنها نشسته‌ام
در کوچه‌ای که عابر دردآشنا کم است
من دفتری پر از غزل‌ام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بی‌تو در این شهر پُرمَلال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار می‌کنم که در اینجا بدون تو
حتّا برای آه‌کشیدن هوا کم است
دل در جوابِ زمزمه‌های «بمانِ» من
می‌گفت می‌روم که در این سینه جا کم است
غیر از خدا که‌را بپرستم؟ تورا، تورا
حس می‌کنم برای دل‌ام یک خدا کم است!

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بی‌حرمتی به ساحت خوبان – محمّد سلمانی

بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند می‌خورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته، به دیدار باغ ما
وقتی بیا که حوصله‌ی غنچه تنگ نیست
در کارگاه رنگرزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفته‌اند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
دارد بهار می‌گذرد با شتاب عمر
فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله‌ی تاریخ می رسد
هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست

این هم اجرای بخشی از این چکامه‌ی زیبا توسّط گروه مستان و همای:

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

شاهکار دیگری از محمّد سلمانی

عشق، پرواز بلندی‌ست، مرا پر بدهید
به من اندیشه‌ی از مرز فراتر بدهید
من به دنبال دل گمشده‌ای می‌گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تا درختان جوان راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به‌من از فصل صنوبر بدهید
یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید
آتش از سینه‌ی آن سرو جوان بردارید
شعله‌اش را به درختان تناور بدهید
تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید
عشق اگر خواست، نصیحت به شما گوش کنید
تن برازنده‌ی او نیست، به او سر بدهید
دفتر شعر جنون‌بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه‌ی دیگر بدهید

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

فالی که می‌بینم

هر چه بیشتر از «محمّد سلمانی» می‌خوانم، بیشتر شیفته‌ی کلامش می‌شوم. این هم یک غزل ناب دیگر از این شاعر:

ببین در سطر سطرِ صفحه‌ی فالی که می‌بینم
تو هم پایانِ تلخی داری ای آغاز شیرینم
ببین در فالِ «حافظ» خواجه با اندوه می‌گوید:
که من‌هم انتهایِ راه را تاریک می‌بینم
تو حالا هرچه می‌خواهی بگو حتی خُرافاتی
برای من که تآثیری ندارد، هرچه‌ام این‌ام
چنان دشوار می‌دانم شبِ کوچِ نگاهت را
که از آغاز، پایانِ تُرا در حالِ تمرینم
نه! تو آئینه‌ای در دستِ مردانِ توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم
در آن سو، سودِ سرشار و در این سو «حافظ» و «سعدی»
تو و سودایِ شیرین‌ات، من و یارانِ دیرین‌ام
برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی می‌کند بعد از تو شادم یا که غمگینم
پس از تو حرف‌هایت را به‌گوشِ سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبرچینم

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

اعتراض – محمّد سلمانی

زیر پای هر درخت، یک تبر گذاشتیم
هرچه بیشتر شدند، بیشتر گذاشتیم
تا نیفتد از قلم، هیچ‌یک در این میان
روی ساقه‌هایشان، ضربدر گذاشتیم
از برای احتیاط، احتیاطِ بیشتر
بین هر چهار سرو، یک نفر گذاشتیم
جابه‌جا گماردیم، چشم‌های تیز را
تا تلاش سرو را بی‌ثمر گذاشتیم
کارِمان تمام شد، باغ قتل‌عام شد
صاحبانِ باغ را، پشتِ در گذاشتیم
سوختیم و ریختیم، عاقبت گریختیم
باغِ گُر گرفته را، شعله‌ور گذاشتیم
روزِ اوّلِ بهار، سفره‌یی گشوده شد
جایِ هفت‌سین‌مان، هفت سر گذاشتیم
در بیان شاعری، حرف اعتراض بود
هی نگو چرا نگفت، ما مگر گذاشتیم؟
این سؤال دختر کوچکم «بنفشه» بود
چندمین بهار را پشت سر گذاشتیم؟

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

ستاره‌شناسی

آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره‌شناسی بلد شدم
منظومه‌ای برابر چشمم گشوده شد
آن‌شب که از کنار تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا این‌که با دو چشم سیاهت رصد شدم
دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار -از تو چه پنهان؟- حسد شدم
شاید به حکم جاذبه، شاید به جرم عشق
در عمق چشم‌های تو حبس ابد شدم
شاعر شدم، همان کسی که تو را خوب می‌سرود
مثل کسی که مثل خودش می‌شود شدم

«محمّد سلمانی»

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بازهم غزلی از «محمّد سلمانی»

چرا زهم بگریزیم؟ راهمان که یکی‌ست
سکوتمان، غممان، اشک و آهمان که یکی‌ست
چرا زهم بگریزیم؟ دست‌کم یک‌عمر
مسیر میکده و خانقاهمان که یکی‌ست
تو گر سپیدی روزی و من سیاهی شب
هنوز گردش خورشید و ماهمان که یکی‌ست
تو از سلاله‌ی لیلی، من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم، اشتباهمان که یکی‌ست
من و تو هردو به دیوار و مرز معترضیم
چرا دو توده‌ی آتش!؟ گناهمان که یکی‌ست
اگرچه رابطه‌هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف و حدیث نگاهمان که یکی‌ست

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

مار و پونه

یه شعر معرکه از «محمّد سلمانی»:
مار از پونه، من از مار بدم می‌آید
یعنی از عامل آزار بدم می‌آید
هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم می‌آید
کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از این‌همه دیوار بدم می‌آید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم می‌آید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم می‌آید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم می‌آید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بی‌تو از کوچه و بازار بدم می‌آید
لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از این‌همه تکرار بدم می‌آید