پر کن پیاله را کین جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد!
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست!
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در را ه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با این که ناله می کنم از دل که :
آب… آب…!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را !
برچسب: فریدون مشیری
ماهی همیشه تشنهام
در زلال لطف بیکران تو
میبرد مرا به هر کجا که لطف اوست
موج دیدهگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خندههات
زیر آفتاب داغ بوسههات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه میکشم تورا
به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من
ز جان تو
ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که میکنم نگاه،
تا همه کرانههای دور،
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو!
ماهی همیشه تشنهام
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا
به حال خود رها کنی
ماهی تو
جان سپرده
روی خاک!
آهنگ فرهاد فخرالدینی، آواز علیرضا قربانی و شعر زندهیاد فریدون مشیری وصف حالیست امشب…
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشهام اندیشهی فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب، خواب و بیدار است
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمانها باز
خیالام چون کبوترهای وحشی میکند پرواز
رود آنجا که میبافند کولیهای جادو گیسوی شب را
همانجاها که شبها در رواق کهکشانها عود میسوزند
همانجاها که اخترها به بام قصرها مشعل میافروزند
همانجاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل میسایند
همانجاها که پشت پردهی شب، دختر خورشید فردا را میآرایند
همین فردای افسونریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بستهست
همین فردا که روی پردهی پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازشهاست
همین فردا، همین فردا…
…من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بیتاب و بیآرام من از شوق تو لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب میزند لبخند
قناریها سرود صبح میخوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه:
تورا از دور میبینم که میآیی
تورا از دور میبینم که میخندی
تورا از دورمیبینم که میخندی و میآیی
نگاهام باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقام شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنام را از شرار شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایات شعر خواهم خواند
برایام شعر خواهی خواند
تبسمهای شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختام کند یاری
در آغوش تو…
…ای افسوس
تصنیف موج خون
تصنیف «موج خون» یک تصنیف ملّی میهنی است که در آواز اصفهان توسط «رهام سبحانی» بر روی شعری از «مرحوم فریدون مشیری» ساخته شده و توسّط «گروه بیداد» اجرا گردیده است. خوانندگان این تصنیف «حسن شرقی» و «هاله سیفیزاده» هستند.
بشنوید این تصنیف زیبا را:
اینهم متن شعر نغز آن که با حال و هوای امروز ایرانمان همخوانی بینظیری دارد:
شرمتان باد ای خداوندان قدرت!
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را
لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون
سربِ داغ است اینکه میبارید بر دلهایِ مردم، سربِ داغ
موجِ خون است اینکه میرانید بر آن، کشتی خودکامگی، موجِ خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسلهایتان یکلحظه ساکت میشوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وایِ مادرهایِ جانآزرده است
کاندرین شبهایِ وحشت، سوگواری میکنند
بشنوید این بانگِ فرزندانِ مادرمرده است
کز ستمهایِ شما هرگوشه زاری میکنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدورانتان
روز و شب با خونِ مردم آبیاری میکنند
بنگرید این خلقِ عالم را که دندان بر جگر
بیدادتان را بردباری میکنند
دستها از دستِتان ای سنگچشمان بر خداست
گرچه میدانم
آنچه بیداری ندارد
خوابِ مرگِ بیگناهان است، وجدانِ شماست
با تمامِ اشکهایام
باز نومیدانه خواهش میکنم
بس کنید
بس کنید
فکرِ مادرهایِ دلواپس کنید
رحم بر این غنچههایِ نازکِ نورس کنید
بس کنید