بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانهی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر بههدر رفتهام ایدوست
ناراضیام، امّا گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پساز تو
حتّا ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آنروز
روزی که تورا نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظیاش را بفشارم
آزادی – شفیعی کدکنی
چنانکه ابر گره خورده با گریستناش
چنانکه گل، همه عمرش مًسخّر شادیست
چنانکه هستی آتش اسیر سوختن است
تمام پویهی انسان بهسوی آزادی است
«باز میگردم؛ همیشه باز میگردم.
مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشهگی نیستم.
باز میگردم؛ همیشه باز میگردم.
هلیا، خشمِ زمانِ من بر من، مرا منهدم نمیکند. من روحِ جاریِ این خاکم.
من روانِ دائمِ یک دوست داشتن هستم.» – نادر ابراهیمی
آخیش! بالاخره بیرون اومدم از اون چرخهی لعنتی تکرار روزهام. آخر پیداش کردم (خودم رو میگم!)، بیچاره یه جایی اون ته دلم، پشت یه دریای خون نشسته بود و ماتش برده بود به یه نقطه که هیچی نبود. شوکِ اینروزها باعث شده به خودش بیاد. پا شه و دلاش رو به دریا بزنه و زودتر به دادم برسه که از این خرابتر نشم.
تا بعد…
چشمات بهچشمِ ما و دلات پیشِ دیگریست
جای گلایه نیست که این رسمِ دلبریست
هرکس گذشت از نظرت، در دلات نشست
تنها گناهِ آینهها، زودباوریست
مهرت بهخلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همهگان نابرابریست
دشنام یا دعای تو در حقّ من یکیست
ای آفتاب، هرچه کنی ذرّهپروریست
ساحل جوابِ سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسریست
مگذار که عشق، به عادتِ دوستداشتن تبدیل شود!
مگذار که حتّا آبدادن گلهای باغچه، به عادتِ آبدادن گلهای باغچه تبدیل شود!
…عشق، عادت به دوستداشتن و سخت دوستداشتن دیگری نیست؛ پیوسته نو کردن خواستنیست که خود، پیوسته، خواهان نو شدن است و دیگرگون شدن.
تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق، همچنان عشق بماند!؟
اینروزها سخاوتِ باد صبا کم است
یعنی خبر ز سویِ تو، اینروزها کم است
اینجا کنار پنجره، تنها نشستهام
در کوچهای که عابر دردآشنا کم است
من دفتری پر از غزلام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بیتو در این شهر پُرمَلال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار میکنم که در اینجا بدون تو
حتّا برای آهکشیدن هوا کم است
دل در جوابِ زمزمههای «بمانِ» من
میگفت میروم که در این سینه جا کم است
غیر از خدا کهرا بپرستم؟ تورا، تورا
حس میکنم برای دلام یک خدا کم است!
تولّدت مبارک عزیز دلام.
بهانه – فاضل نظری
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاجِ جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رهاشدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل! گمان مکن به شبِ جشن میروی
شاید به خاکِ مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق «رحیم» و «رجیم» نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده، همیشه مُراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
توی همهی گرفتاریهای اینجا و بعد از تمام شدن قراردادام با سرویسدهندهی قبلی، تازه فهمیدم که از نوشتههای آخرام پشتیبان ندارم و حالا دارم با هزار دوز وکلک پیداشون میکنم.
خودکرده را تدبیر نیست، صبور باشید…
پینوشت: مطالب رو به لطف گوگل تونستم برگردونم ولی خیلی از دیدگاههای شما رو نتونستم برگردونم 🙁
بوسه
هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) در ۶ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد. پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدّتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود.
ابتهاج – پس از کناره گیری داوود پیرنیا – سرپرست برنامهی «گلها» در رادیوی ایران و پایهگذار برنامهی موسیقایی «گلچین هفته» بود. تعدادی از غزلهای او توسّط خوانندگان این برنامهها اجرا شدهاست. او در دوران دبیرستان اوّلین دفتر شعر خود را به نام «نخستین نغمهها» منتشر کرد. وی با سرودن شعرهای عاشقانه آغاز کرد امّا با کتاب «شبگیر» خود که حاصل سالهای پرتبوتاب پیش از ۱۳۳۲ است به شعر اجتماعی روی آورد.
شعر «بوسه» یکی از کارهای زیبای این شاعر است.
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگیناش به رویام خیره ماند
قطره قطره اشکاش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
نالهی زنجیرها بر دست من
گفتماش
آنگه که از هم بگسلند
خندهی تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است امّا دریغ
بخت شورام ره برین امّید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخرههای ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او میگریست
گفتماش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقیست
سر بهسوی آسمان برداشت، گفت
چشم هر اختر چراغ زورقیست
لیکن این شب نیز دریاییست ژرف
ای دریغا پیروان! کز نیمهراه
میکشد افسون شب در خوابشان
گفتماش
فانوس ماه
میدهد از چشم بیداری نشان
گفت
امّا در شبی اینگونه گُنگ
هیچ آوایی نمیآید بهگوش
گفتماش
امّا دل من میتپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازهای را میبرند
این صدای پای اوست
گریهای افتاد در من بیامان
در میان اشکها پرسیدماش
خوشترین لبخند چیست؟
شعلهای در چشم تاریکاش شکفت
جوشِ خون در گونهاش آتش فشاند
گفت
لبخندی که عشقِ سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدماش…