دسته‌ها
روزنوشت

امروز تولّد «مریم» خونمونه

(حدّ اقل خودم) فکر می‌کنم که بلدم بنویسم ولی جلوی خواهرام به‌خصوص این وسطی آدم کم می آره (نمی‌دونم هنوز هم می‌نویسه یا نه!) به هر حال یه شعر از خودش رو به خودش تقدیم می‌کنم:

ای صمیمیّت دستان غزل، با من باش
صاحب پاکی چشمان عسل، با من باش
من از ابهام غم غربت خود دل‌تنگم
وارث سادگی روز ازل، با من باش
بغض بی‌تابی این ثانیه‌ها را بشکن
در تو معصومیت باغچه حل، با من باش
خوب من! حادثه‌ی عشق اسیرت کرده‌ست
بند و زنجیر اسارت بگسل، با من باش
در تو تکرار همه خاطره‌ها می‌جوشد
صاحب پاکی چشمان عسل، با من باش

تولّدت مبارک؛ امیدوارم سالی پر از سلامتی، پیروزی و عشق پیش رو داشته باشی.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بازهم غزلی از «محمّد سلمانی»

چرا زهم بگریزیم؟ راهمان که یکی‌ست
سکوتمان، غممان، اشک و آهمان که یکی‌ست
چرا زهم بگریزیم؟ دست‌کم یک‌عمر
مسیر میکده و خانقاهمان که یکی‌ست
تو گر سپیدی روزی و من سیاهی شب
هنوز گردش خورشید و ماهمان که یکی‌ست
تو از سلاله‌ی لیلی، من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم، اشتباهمان که یکی‌ست
من و تو هردو به دیوار و مرز معترضیم
چرا دو توده‌ی آتش!؟ گناهمان که یکی‌ست
اگرچه رابطه‌هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف و حدیث نگاهمان که یکی‌ست

دسته‌ها
ادبيّات و هنر روزنوشت

محافل سیاسی ایرانی

بخشی از کتاب «کافه نادری» نوشته‌ی «رضا قیصریه» از «انتشارات ققنوس» که به نظر من عین واقعیّت است، مصداق بارز آن‌هم این‌روزها فراوان دیده می‌شود:

…هرگز به محافل سیاسی ایرانی‌ها علاقه‌ای نشان نداده بود و از شیوه‌ی بحث آنان بدش می‌آمد؛ از بی‌منطقیشان، شعارپراکنیشان، عربده‌کشی و اوباش‌گریشان در موقع اختلاف عقیده و جناح‌بندی‌هایشان، از نوچه‌گریشان و مرشدپرستیشان و در عین حال از ساده‌لوحیشان که از بی‌اطّلاعیشان سرچشمه می‌گرفت؛ همه‌چیز به نیکی و بدی تقسیم می‌شد و نیکی به‌راحتی بدی را شکست می‌داد، آن هم با چند فرمول، چند کلمه و شعار سیاسی که مرشدها برایشان نسخه پیچیده بودند، انگار ورد است یا دعانوشته بر کاغذی و آنها هر دفعه تکرارش می‌کردند و به دور خودشان فوت می‌کردند تا هم از گزند چشم بد در امان باشند و هم پیروز بشوند.

حالا یک دور متن را با افعال زمان حال بخوان! جالب نیست؟

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

مار و پونه

یه شعر معرکه از «محمّد سلمانی»:
مار از پونه، من از مار بدم می‌آید
یعنی از عامل آزار بدم می‌آید
هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم می‌آید
کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از این‌همه دیوار بدم می‌آید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم می‌آید
ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم می‌آید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم می‌آید
آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بی‌تو از کوچه و بازار بدم می‌آید
لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از این‌همه تکرار بدم می‌آید

دسته‌ها
روزنوشت

«ما» شدن

خیلی ساده است؛
من می‌خواهم خودم باشم،
تو هم می‌خواهی خودت باشی.

خیلی منطقی است؛
تو ساکتی و می‌خواهی خودم بخواهم که با تو باشم،
من هم ساکتم و می‌خواهم خودت بخواهی که با من باشی.

حالا خودم و خودت مدّت‌هاست که خیلی ساده و منطقی منتظر نشسته‌ایم؛
من از ترس این‌که اگر تو را برای همیشه بخواهم دیگر خیلی خودم نباشم،
تو هم از ترس این‌که اگر هر چیزی من بخواهم را بخواهی دیگر خیلی خودت نباشی.

یک‌جای کار خیلی غلط است؛
یک‌کمی بی‌خود شدن هم بد نیست.
من حاضرم کمی تخفیف بدهم، شاید تو مشتری شوی.
من تصمیم گرفته‌ام آن‌قدر خودم نباشم، فقط برای این‌که تو راضی باشی.

خیلی دلم می‌خواهد بروم از تمام «ما»ها بپرسم:
شما اول هر کدام تک‌تک خودتان شدید و بعد «ما» شدید؟
یا اول «ما» شدید و بعد کم‌کم هر کدام خودتان شدید؟

کار خیلی عجیب و غریبی است این «ما» شدن،
که نه می‌توانی از درستی انجامش خیلی مطمئن باشی،
و نه هیچ وقت می‌توانی خیلی بی‌خیالش باشی!

دسته‌ها
روزنوشت

عطش و آتش

… شگفتا! وقتی که بود نمی‌دیدم، وقتی می‌خواند نمی‌شنیدم.
وقتی دیدم که نبود…! وقتی شنیدم که نخواند…!
چه غم‌انگیز است که وقتی چشمه‌ای سرد و زلال، در برابرت می‌جوشد و می‌خواند و می‌نالد، تشنه‌ی آتش باشی و نه آب؛ و چشمه که خشکید؛ چشمه که از آن آتش که تو تشنه‌ی آن بودی بخار شد و به هوا رفت و آتش، کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید، تـــو تشنه‌ی آب گردی و نه تشنه‌ی آتش.
و بعد… عمری گداختن از غمِ نبودنِ کسی که تا بود، از غمِ نبودنِ تو می‌گداخت!
… و تو آموختی که آن‌چه دو روحِ خویشاوند را، در غربتِ این آسمان و زمینِ بی‌درد، دردمند می‌دارد و نیازمند و بی‌تابِ یکدیگر می‌سازد، دوست داشتن است، و من در نگاهِ تو ای خویشاوندِ بزرگِ من، ای که در سیمایت هراسِ غربت پیدا بود و در ارتعاشِ پر اضطرابِ سخنت، شوق فرار پدیدار! دیدم که تو تبعیدیِ این زمینی…

از معلّم شهید «دکتر علی شریعتی»

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

ادبیّات و رایانه!

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام
طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران‌ شدنی آنی‌ام
آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی توفانی‌ام
دل‌خوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام
آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی‌ام
خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟
(محمّدعلی بهمنی)

آخ که اگه این کتاب‌های حافظ و محمّدعلی بهمنی و نادر ابراهیمی و… نبودن، دق می‌کردم. به قول دوستام نمی‌دونم با این‌همه علاقه به شعر و هنر و ادبیات چطور شد که افتادم توی وادی کامپیوتر!
امّا پشیمون که نیستم هیچ، کلی هم خوش‌حالم، آخه الان از هردو لذت می‌برم. مثلاً همین‌که می‌تونم شعر و متن و تفکراتی رو که باهاشون زندگی می‌کنم، با استفاده از کامپیوتر برای تو عزیز هم بازگو کنم برام یه دنیا ارزش داره. تو چی فکر می‌کنی؟

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

از «محمدعلی بهمنی»

مدتیه دلم با هیچ حرفی دیگه وا نمیشه
خیلی دلم وا شدنو دوس داره، -اما نمی‌شه
یه حرفی تو شعرای من بود -حالا نیس- همینه که:
هرچی می‌گم شبیهِ اون حرفا و شعرا نمیشه
بد جوری دل‌واپسِ حالِ خودمم، چیکار کنم؟
دردی دارم که با دوا -والّا- مداوا نمی‌شه
خیال نکن می‌خوام برات، باز خودمو لوس بکنم
لوس‌بازی بچه‌ها که دل‌خوشیِ ما نمی‌شه

دسته‌ها
روزنوشت

جاذبه و دافعه

برای گریزت از دوست‌هات و از عزیزانت، هیچ‌وقت جلوت رو نمی‌گیرم. انتخابت برام محترمه. تصمیمت هرچی که باشه، نمی‌تونم مجبورت کنم عوضش کنی. پس مانعت نمی‌شم…
ولی یادت باشه: «هیچ‌کس، هیچ‌وقت نمی‌تونه همه رو از خودش راضی نگه داره.» انسان و روابط انسانی سرشار از جاذبه و دافعه است. طبیعیه که یه عده از آدم خوششون بیاد و یه عده هم حالشون از آدم به‌هم بخوره.
اگه بخوای به خاطر راضی کردن کسایی که هیچ سنخیتی با تو ندارن، کسایی که واقعاً دوستت دارن رو ترک کنی، توازن طبیعت رو یه جورایی به‌هم زدی! حواست هست؟

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

دخترای ننه دریا

…دیگه شب مرواری دوزون نمی‌شه
آسمون مثل قدیم شبا چراغون نمی‌شه
غصه‌ی کوچیک سردی مث اشک
جای هر ستاره سوسو می‌زنه
سر هر شاخه‌ی خشک،
از سحر تا دل شب
جغده که هوهو می‌زنه
دلا از غصه سیاست
آخه پس خونه‌ی خورشید کجاست؟
قفله؟ بازش می‌کنیم
قهره؟ نازش می‌کنیم
می‌کشیم منتشو
می‌خریم همتشو
مگه زوره!؟ به‌خدا هیشکی به تاریکی شب تن نمی‌ده
موش کورم که می‌گن دشمن نوره،
به تیغ تاریکی گردن نمی‌ده

دخترای ننه‌دریا رو زمین عشق نموند
خیلی وقت پیش بار و بندیلشو بست، خونه تکوند
دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
تو کتابم دیگه اون‌جور چیزا پیدا نمی‌شه…