تولّدت مبارک عزیز دلام.
نویسنده: علی
بهانه – فاضل نظری
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاجِ جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رهاشدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل! گمان مکن به شبِ جشن میروی
شاید به خاکِ مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق «رحیم» و «رجیم» نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده، همیشه مُراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
توی همهی گرفتاریهای اینجا و بعد از تمام شدن قراردادام با سرویسدهندهی قبلی، تازه فهمیدم که از نوشتههای آخرام پشتیبان ندارم و حالا دارم با هزار دوز وکلک پیداشون میکنم.
خودکرده را تدبیر نیست، صبور باشید…
پینوشت: مطالب رو به لطف گوگل تونستم برگردونم ولی خیلی از دیدگاههای شما رو نتونستم برگردونم 🙁
بوسه
هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) در ۶ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد. پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدّتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود.
ابتهاج – پس از کناره گیری داوود پیرنیا – سرپرست برنامهی «گلها» در رادیوی ایران و پایهگذار برنامهی موسیقایی «گلچین هفته» بود. تعدادی از غزلهای او توسّط خوانندگان این برنامهها اجرا شدهاست. او در دوران دبیرستان اوّلین دفتر شعر خود را به نام «نخستین نغمهها» منتشر کرد. وی با سرودن شعرهای عاشقانه آغاز کرد امّا با کتاب «شبگیر» خود که حاصل سالهای پرتبوتاب پیش از ۱۳۳۲ است به شعر اجتماعی روی آورد.
شعر «بوسه» یکی از کارهای زیبای این شاعر است.
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگیناش به رویام خیره ماند
قطره قطره اشکاش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
نالهی زنجیرها بر دست من
گفتماش
آنگه که از هم بگسلند
خندهی تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است امّا دریغ
بخت شورام ره برین امّید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخرههای ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او میگریست
گفتماش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقیست
سر بهسوی آسمان برداشت، گفت
چشم هر اختر چراغ زورقیست
لیکن این شب نیز دریاییست ژرف
ای دریغا پیروان! کز نیمهراه
میکشد افسون شب در خوابشان
گفتماش
فانوس ماه
میدهد از چشم بیداری نشان
گفت
امّا در شبی اینگونه گُنگ
هیچ آوایی نمیآید بهگوش
گفتماش
امّا دل من میتپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازهای را میبرند
این صدای پای اوست
گریهای افتاد در من بیامان
در میان اشکها پرسیدماش
خوشترین لبخند چیست؟
شعلهای در چشم تاریکاش شکفت
جوشِ خون در گونهاش آتش فشاند
گفت
لبخندی که عشقِ سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدماش…
غوغاست در دلام
علیرضا قربانی در سال ۱۳۵۱ در تهران متولّد شد. از آنجایی که تصنیفهای قدیمی را از کودکی با علاقهی فراوان میخواند، با موسیقی اصیل ایرانی رشد کرد و از سال ۱۳۶۳ بهطور جدّی به فراگیری ردیف آوازی، تلفیق شعر و موسیقی، بینش و زیبایی شناسی در آواز ایران همت گمارد و در این راه از محضر آقایان استاد محمّدرضا شجریان، خسرو سلطانی، بهروزعابدینی، مهدی فلّاح، دکتر حسین عمومی، استاد احمد ابراهیمی و استاد رضوی سروستانی بهرهمند گردید. آشنایی و معاشرت وی با استادان علی تجویدی و فرهاد فخرالدّینی دریچههای جدیدی از دنیای موسیقی ایران را به رویاش گشود و برای مدّتی خوانندهی ارکستر ملّی ایران به رهبری استاد فرهاد فخرالدّینی بود. از کارهای نامی او میتوان به خوانندگی موسیقی متن سریالهای «شب دهم» و «مدار صفر درجه» اشاره کرد.
در زیر پیشدرآمد ضربی غوغا از آلبوم «سرو روان» به آهنگسازی جوان بااستعداد دیگری بهنام «علی قمصری» بر روی شعری از «هوشنگ ابتهاج» را برایتان انتخاب کردم. حضور چهار نوازندهی کمانچه در این آلبوم و بهکارگیری تکنیکهای این ساز، به همراه صدای علیرضا قربانی، آلبومی بیبدیل و دلنشین را به وجود آورده است.
باز امشب از خیالِ تو، غوغاست در دلام
آشوبِ عشقِ آن قد و بالاست در دلام
خوابام شکست و مردمِ چشمام بهخون نشست
تا فتنهی خیالِ تو برخاست در دلام
زین موجِ اشکِ تَفته و توفانِ آهِ سرد
ای دیده هوشدار که دریاست در دلام
من نایِ خوشنوایام و خاموشام، ای دریغ
لب بر لبام بِنه که نواهاست در دلام
گم شد زِ چشمِ سایه نشانِ تو و هنوز
صد گونه داغِ عشقِ تو پیداست در دلام
درمان درد از مسعود صدر
اگر اسکندر آید فرض واهی
به پوزشخواهی و بر عذرخواهی
دوباره تختجمشیدی بسازد
که بر آن بازهم ایران بنازد
اگر تیمور برگردد به خواری
به پای میز صلح و سازگاری
دوباره جان ببخشد کشتگانرا
به ما باز آورد آن نخبگان را
اگر سرکردهی اعراب جاهل
بداندیشان و بدکیشانِ بددل
که از ما آنچنان کشتند و بردند
و آن فرهنگ بر آتش سپردند
اگر صدها برابر باز آرد
نهال دانش و بینش بکارد
اگر چنگیز آدمخوار و خونخوار
به ایران بازگرداند دگربار
همان سرسبز باغ و گلشن ما
چراغ پرفروغ و روشن ما
اگر صدها رژیم دیگر آید
اگر بر ما دوصد پیغمبر آید
فلک صدها سیاست پیشه آرد
اگر از آسمان چرچیل بارد
دوصد کوروش، هزاران مرد دانا
تقیخانها و صدها ابنسینا
فرشته جای دیو و دد نشیند
خدا هم گر بر این مسند نشیند
که این کشتی ز توفان وارهاند
سلامت باز بر ساحل رساند
اگر بین «من» و«ما» پل نسازیم
اگر از خارهامان گل نسازیم
اگر در شورهزاران گل بکاریم
خرد را دست «بی بی سی» سپاریم
ندانیم ار به جز ما هیچکس نیست
به جز ما و شما فریادرس نیست
فلک گر نشنود فریاد ما را
نبیند یکصدا ما و شما را
نه امسال و نه تنها سال دیگر
که دهها سال و صدها سال دیگر
بدان ای هموطن بس روشن و فاش
همیناست این، همین کاسه، همین آش
احمد کایا
احمد کایا (به ترکی: Ahmet Kaya) (۱۹۵۷-۲۰۰۰) خوانندهی کردتبار اهل ترکیه بود. او بنیانگذار سبک اعتراضخوانی در موسیقی کشور ترکیه، و از افراد دموکرات است.
معروفترین آلبوم او (منتشر شده به سال ۹۴) «ترانههایم برای کوهها» نام دارد که بیش از ۱٫۵ میلیون کاست فروش کرد و جزو پرفروشترین آلبومهای تاریخ موسیقی ترکیهاست. معروفترین اثر او «با گریههایمان» از همین آلبوم است که محبوبیت زیادی یافت. وی به هر دو زبان ترکی و کردی آواز میخواند.
او در سال ۲۰۰۰ در پاریس به دلیل سکتهی قلبی درگذشت و در گورستان پرلاشز مدفون است. عدهای بر این باورند که توسط حکومت ترکیه مسموم شدهاست. (بر گرفته از ویکیپدیا)
وی آهنگساز، نوازنده، خواننده و گاهی نیز دستی بر شعر داشت.
موقعیّت وی در موسیقی ترکیه، چیزی شبیه به فرهاد -خوانندهی ایرانی- است. هر دو صدایی خسته و دلنشین دارند.
ویدیوی پایین یکی از کارهای قشنگ این خوانندهست (اگه کسی ترجمهش رو برام بفرسته، اینجا میگذارم)
این رباعی را «سیّد مهدی موسوی» دوازده سال پیش سروده است و دردا که هنوزهم وصف حال است.
آزادی شهر از حصارش پیداست
از کینهی چوبههای دارش پیداست
فردای من و تو بازهم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست
بیقرار توام و در دل تنگام گلههاست
آه! بیتاب شدن عادت کمحوصلههاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال، وقتی قفس پرزدن چلچلههاست
(بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که بهروی گسل زلزلههاست)
باز میپرسمت از مسالهی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همهی مسالههاست
شاعر: فاضل نظری
خونهی عموی مامانام بودیم. آهنگ «چشمای تو»ی «داریوش» پخش میشد که دایی اومد دنبالمون… تو راهِ خونه زد زیر گریه و گفت: «دایی… باباتون راحت شد!» آنا با چشمهای بچّگونه ولی مضطرب پرسید: «مُرد!؟»
از اون شبِ سیاهِ بیستساله فقط همین یادمه، بعد گریه بود و اشک بود و پارچههای سیاه روی دیوار خونهمون و…
امروز درست ۲۰سال از اون ماجرا میگذره، بیستسال!
بچّهی بزرگِ خونه -پسر ۱۴سالهی یکییهدونهی مامان و عزیزدُردونهی مامانجون- الان ۳۴ سالشه و هنوز بزرگترین مشغولیّت ذهنی اونهاست. دخترها به پشتوانهی مادری بینظیر و همّت خودشون همهگی سروسامون گرفتن، حتّا منیرِ ۵ساله هم امروز خانومی شده واسه خودش، فقط منام که تو کار خودم موندم، موندم که آیا نقش اوّل زندگی، خودمام، یا باید دنبال یه نقش اوّل خوب بگردم. حس میکنم از پسِ اجرای این فیلمنامه -به تنهایی- بر نمیآم، حالا عیب از منه یا سبکِ بازیگریم!؟ -نمیدونم؛ فقط میدونم که روی نقطهی صفر موندم، درجا میزنم، از هرکاری میترسم، «شروع» برام فاجعه شده، حتّا برای تموم کردن کارای نصفهکاره هم لنگ میزنم. تنها چیزی که روی پا نگهام داشته، یادآوری چشمهای مامانمه توی فرودگاه مهرآباد، روزی که برای بدرقهی من اومده بود و با نگرانی و غمی که توی نگاه قشنگش موج میزد، قدمهام رو دنبال میکرد… نگاهی که میدونم یه عمر باهامه و روپا نگهام میداره.
اینجا میخوام به اون نگاه -در برابر یه دنیا- قسم بخورم و بگم که «مامان قول میدم که پیداش کنم، نقش اوّل رو میگم، اگه خودم یا هرکس دیگه، پیداش میکنم و نقشی تقدیمت میکنم که از کارگردان بودنت پشیمون نشی و لذّت ببری.
اینا رو مینویسم که آدمها بدونن: همهی بچّههات، هر ۴تامون، لحظهلحظهی این بیست سالمون رو از تو داریم و هر چیزی هستیم یا شدیم از صدقه همون نگاه قشنگیه که هشت سال تمامه در حسرتاش
«میسوزم و لب نمیگُشایم که مباد
آهی کِشم و دلی بهدرد آید از او»
این هم «دستای تو»ی «داریوش» که از وقتی فهمیدم «اردلان سرفراز» این شعر رو به یاد پدرش سروده (پاورقی ص۳۲ کتاب «از ریشه تا همیشه»)، بیشتر بهش حسّ دارم. (یه سری از دوستها الآن میفهمند که چرا وقتی این ترانه رو گوش میدم، زیادی ساکت میشم)