چندوقتی بود ردّ پا، ردّ پاهایات را دلتنگ بود. من هم!
نویسنده: علی
بایدِ زندگی من
در تمامِ طولِ این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکردهام
در عبور از این مسیر دور
از «الف» اگر گذشتهام
از اگر، اگر به «یا» رسیدهام
از کجا به ناکجا…
یا اگر به وهمِ بودنم
احتمال دادهام!
بازهم دویدهام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس میزند
هر چه میدوم
با گمانِ ردّ گامهای تو
گم نمیشوم
راستی!
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی!
– زنده یاد قیصر امینپور
عزیز من!
امروز که روز تولّد توست، صبح بسیار زود برخاستم تا باز بکوشم که در نهایتِ تازهگی و طراوت، نامهی کوچکی را همراهِ شاخهگلی بر سر راه تو بگذارم تا بدانی که عشق، کوه نیست تا زمان بتواند ذرّهذرّه بسایدش و بفرساید، ناگهان احساس کردم که دیگر واژههای کافیِ نامکرّر برای بیان احتیاج و محبّتم به تو در اختیار ندارم…
صبور باش عزیز من، صبور باش تا بتوانم کلمهای نو، جملهای نو و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو اینگونه تهیدست و خجلت زده نباشم…
بانوی من باید مطمئن باشد که میتوانم به خاطرش واژههایی بیافرینم، همچنانکه دیوانی…
با وجود این، من و تو خوب میدانیم که عشق، در قفس واژهها و جملهها نمیگنجد ـمگر آنکه رنج اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آنکه در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کمبنیه میشود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.
تو را دوست میدارم
تو را بهجای همهی زنانی که نشناختهام، دوست میدارم
تو را بهجای همهی روزگارانی که نمیزیستهام، دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترهی بیکران
و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب میشود،
برای خاطر نخستین گلها،
برای خاطر جانوران پاکی
که آدمی نمیرماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن، دوست میدارم
تو را بهجای همهی زنانی که دوست نمیدارم، دوست میدارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟
من خود
خویشتن را
بس اندک می بینم.
بی تو
جز گسترهای بی کرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندهگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم
برای خاطر فرزانهگیات که از آنِ من نیست
تو را برای خاطر سلامت
بهرغم همهی آن چیزها
که به جز وهمی نیست، دوست میدارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
تو میپنداری که شکّی،
حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانام.
از «پل الوار» (Paul Éluard) و برگردانی از «احمد شاملو»
چه بیتابانه میخواهمات
ای دوریات آزمون تلخ زندهبهگوری
چه بیتابانه تو را طلب میکنم
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست
و فاصله
تجربهای بیهوده است.
بوی پیرهنات
اینجا
و اکنون
کوهها در فاصله
سردند
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را میجوید
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج میزند
بی نجوای انگشتانات
فقط…
و جهان از هر سلامی خالیست
شانهات مُجابام میکند
در بستری که
عشق،
تشنهگیست
زلال شانههایت
همچنانام عطش میدهد
در بستری که
عشق،
مُجاباش کرده است
– احمد شاملو
ماهی همیشه تشنهام
در زلال لطف بیکران تو
میبرد مرا به هر کجا که لطف اوست
موج دیدهگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خندههات
زیر آفتاب داغ بوسههات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه میکشم تورا
به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من
ز جان تو
ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که میکنم نگاه،
تا همه کرانههای دور،
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو!
ماهی همیشه تشنهام
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا
به حال خود رها کنی
ماهی تو
جان سپرده
روی خاک!
زیبای من — پابلو نرودا
زیبای من،
چون آبی
که آذرخشی وحشی از کف را
بر صخرهی سردِ بهاران
جا بگذارد،
خندهی تو بر چهرهات چنین است،
زیبای من.
زیبای من،
با دستانی ظریف وپاهائی باریک
چون کرهاسبی نقرهای
گام برمیداری، گل جهان،
تورا چنین میبینم،
زیبای من.
زیبای من،
لانهای از مس تنیده
بر سر تو،
رنگ عسل تیره،
آنجا که قلب من میسوزد و آرام میگیرد،
زیبای من.
زیبای من،
چشمان تو برای صورتت بسیار بزرگ است،
چشمان تو برای زمین بسیار بزرگ است .
سرزمینهائیست، رودخانههائیست.
در چشمان تو،
از میان آنها میگذرم،
آنها دنیا را روشن میکنند
و من از میان آنها میگذرم،
زیبای من.
زیبای من،
سینههایات چون دو قرص نانی است
ساخته از خاک گندمین و ماه طلائی،
زیبای من.
زیبای من،
کمر تو،
که دستان من شکل رودخانه به آن میبخشند
تا هزاران سال از میان تن تو جاری شود،
زیبای من.
زیبای من،
چیزی مانند تن تو نیست،
شاید زمین
در نقطهای پنهان
کژتابی و عطر تن تو را داشته باشد،
شاید در جائی،
زیبای من،
زیبای من، زیبای من،
صدای تو، پوست تو، ناخنهای تو
زیبای من، زیبای من،
وجود تو، روشنائی تو، سایهی تو
زیبای من،
همه مال مناند، زیبای من،
همه مال مناند، عزیز من،
زمانی که راه میروی یا میآسائی
زمانی که نغمه سر میدهی یا میخوابی،
زمانی که در رنجی یا در رویا،
همیشه،
زمانی که نزدیکی یا دور،
همیشه،
مال منی، زیبای من
همیشه.
از کتاب: «هوا را از من بگیر، خندهات را نه»
ترجمه: احمد پوری
نشر چشمه
همینام کافیست
دلخوشام با غزلی تازه همینام کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینام کافیست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاهگاهی که کنارت بنشینم کافیست
گلهای نیست من و فاصلهها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همینقدر که گرماست زمینام کافیست
من همینقدر که با حال و هوایات گهگاه
برگی از باغچهی شعر بچینم کافیست
فکر کردن بهتو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینام! کافیست
-محمّدعلی بهمنی
من عاشق چشمت شدم
وقتی گریبان عدم با دست خلقت میدرید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل میآفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها میکشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم میچشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمیدانم از این دیوانهگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامام سجده کرد
آدم زمینیتر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمیدانم از این دیوانهگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیزی در آنسوی یقین شاید کمی همکیشتر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود
شاعر: دکتر افشین یداللهی
خواننده: علیرضا قربانی
آهنگساز: فردین خلعتبری
آهنگ فرهاد فخرالدینی، آواز علیرضا قربانی و شعر زندهیاد فریدون مشیری وصف حالیست امشب…
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشهام اندیشهی فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب، خواب و بیدار است
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمانها باز
خیالام چون کبوترهای وحشی میکند پرواز
رود آنجا که میبافند کولیهای جادو گیسوی شب را
همانجاها که شبها در رواق کهکشانها عود میسوزند
همانجاها که اخترها به بام قصرها مشعل میافروزند
همانجاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل میسایند
همانجاها که پشت پردهی شب، دختر خورشید فردا را میآرایند
همین فردای افسونریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بستهست
همین فردا که روی پردهی پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازشهاست
همین فردا، همین فردا…
…من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بیتاب و بیآرام من از شوق تو لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب میزند لبخند
قناریها سرود صبح میخوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه:
تورا از دور میبینم که میآیی
تورا از دور میبینم که میخندی
تورا از دورمیبینم که میخندی و میآیی
نگاهام باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقام شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنام را از شرار شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایات شعر خواهم خواند
برایام شعر خواهی خواند
تبسمهای شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختام کند یاری
در آغوش تو…
…ای افسوس