با واژه، واژهی این شعر دلام پر میکشد به کوچههای کودکی. دلام عیدی میخواهد، بهانهی بوی دستهای حنابستهی مادربزرگ را میگیرد. بیتاب میشود و مرا هم بیتاب میکند.
خاطرهها هجوم میآورند: آرامش آغوش پدربزرگ که امنترین گوشهی دنیا بود، چشمان آرام ولی همیشه نگران مادر در آینهای که نمیدانم کدام سین هفتسینمان بود، لباس نو، آجیل، سمنو، یک طایفه فامیل و یاد بابا…
دلم ایران را میخواهد.
تو را هم دلتنگ است.
نویسنده: علی
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفام
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمریست
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی بهنام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چهمیداند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونانکه بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو
روز مباداست!
عزیز دل،
من از آنجایی آغاز شدم که تو روبهرویام نشسته بودی و نگاه نافذت درونام را میکاوید و من -من حرّاف- واژه گمکردهی چشمانات بودم.
پا در ردّپای کودکیام را هم پیش ازین گذاشته بودی! من تمام این سالها گام برداشتهام تا به آن نقطهی آغاز برسم و این آغاز را مدیون «تو»یی هستم که ردّ پایات در دلام روزبهروز ماندگارتر میشود.
دستور زبان
این مطلب را یکی از دوستانام در فیسبوک به اشتراک گذاشته بود:
از همان ابتدا دروغ گفتند،
مگر نگفتند که «من» و «تو»، «ما» میشویم!؟
پس چرا حالا «من» اینقدر تنهاست!؟
از کی «تو» اینقدر سنگدل شد!؟
اصلن این «او» را که بازی داد
که آمد و «تو» را با خود برد و شدید «ما»!؟
میبینی
قصهی عشقمان،
فاتحهی دستور زبان را خوانده است!
بهدنبال کسی میگردم
نه میدانم ناماش چیست و نه میدانم چه میکند
حتّا خبری از رنگ چشمهایش هم ندارم
رنگ موهایش را نمیدانم و
لبخندش را ندیدهام
فقط میدانم که نیست
دست به دست کنید شاید پیدا شد
درد یک پنجره را پنجرهها میفهمند
معنی کور شدن را گرهها میفهمند
سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصهی تلخِ مرا سُرسُرهها میفهمند
یک نگاهات بهمن آموخت که در حرف زدن
چشمها بیشتر از حنجرهها میفهمند
آنچه از رفتنات آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکرهها میفهمند
نه؛ نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرنها بعد در آن کنگرهها میفهمند
از کتاب پیشآمد – کاظم بهمنی
بهاریه – شمس لنگرودی
خلاصه بهارى دیگر
بى حضور تو
از راه میرسد، …
و آنچه که زیبا نیست زندگى نیست
روزگار است،
گُل نیلوفر مرداب این جهانیم
و به نیلوفر بودن خود شادمانیم،
سقفى دارد شادکامى
کف ناکامى ناپدید است.
هر رودخانه اى به دریاچه خود فرو مى ریزد
به حسرت زنده رود زنده نمیشود رود
نمى شود آب را تا کرد و به رودخانه دیگرى ریخت
به رود بودن خود شادمان میتوان بود.
بهار، بهار است، و بر سرِ سبز کردن شاخه ها نیست
برف، برف است، هواى شکستن شاخه هاى درخت را ندارد
برگ را، به تمنا، نمیشود از ریزش باز داشت
با فصل هاى سال هم سفر شو،
سقفى دارد بهار
کف یخبندان ها ناپدید است.
دستى براى نوازش و
زانویى براى رسیدن اگر مانده است
با خود مهربان باش،
اگرچه تو نیز دروغى مى گوئى گاهى مثل من
دروغت را چون قندى در دهان گسم آب میکنم
با خود مهربان باش.
اى ماه شقه شقه صبور باش!
چه ها که ندیده یى
چه ها که نخواهى شنید
ما التیام زخمهاى تو را بر سینه مجروحت باز میشناسیم
ماه لکه لکه!
مثل حبابى بر دریا بدرخش و
با آسمان خالى خود شادمان باش،
جشنواره آب است زندگى
چراغانى رودها که به دریاها میرسند
زخم خورده بادها، زورقها، صخرهها
سقفى دارد روشنى
کرانه تاریکى ناپدید است.
اندیشه مکن که بهار است و تو نرگس و سوسن نیستى
به حسرت زنده رود زنده نمیشود رود،
خاکت را زیر و رو کن
ریشه و آبى مباد که نمانده باشد،
سقفى دارد زندگى
کف نیستى ناپدید است،
به رنگ و بوى تو خود شادمان میتوان بود،
گُل نیلوفر مرداب این جهانیم
و به نیلوفر بودن خود شادمانیم.
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
بیگناهی گر به زندان مُرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
– فرخی یزدی
هیلا صدیقی
به بهانهی فراخواندن «هیلا صدیقی» به بیدادگاه دولت وبدون سخن زیادی، شعری از این عزیز را که در کوران انتخابات ۸۸ سروده و گل هم کرده بود، پیشکش میکنم به همهی آنان که دلشان برای ایران میتپد.
از خاک سکوت آتش فریاد بسازیم
من با تو و ما میهنی آباد بسازیم
تا سیّد ما باشد و ما عاشق ایران
صد واقعه چون دوّم خرداد بسازیم
اندیشه و علم و قلم اسباب بلوغاند
نسلی پر از اندیشهی آزاد بسازیم
با پرچم اصلاح بر افراط بتازیم
منشور برافراشتهی داد بسازیم
صدها نفر این مکتب صدساله نوشتند
صدهای دگر با همه آحاد بسازیم
صد کوه برافراشته در راه نشینند
ما تیشهای از مکتب فرهاد بسازیم
این موج بهپا خاسته دریا شود آخر
دریا شده و میهنی آباد بسازیم
باغی آتش گرفته درچشمات، شاهتوتیست پارهی دهنات
دشمنی نیست بین ما الّا، پوشش بیدلیل پیرهنات
پشت در پشت شاعرت بودیم، من و شیراز و بلخ و نیشابور
تو بگو دفتر همه شعر است، گر سوالی کنند از وطنات
کمرت استوای زن یعنی، سینه آتشفشان تن یعنی
مادرت کیست، در کدام رحم؟ نقش بسته چموخم بدنات
مینشینم مگر تو رد بشوی، میدوم تا مگر که خسته شوی
میکشم امتداد راهی را، به امید در آن قدم زدنات
تو قدم میزنی، قدم منرا، تو نفس میکشی هوس منرا
هوس لابهلای هر نفسام، قفس سینه و نفس زدنات
تو اگر مرغ عشق من باشی، بازوانام بدون شک قفساند
واقعن حیف اگرکه این آغوش، تنگ باشد برای پر زدنات
شرح یک روح در دو تن حرف است، داستان دو روح و یک تن را
مینویسم اگر شبی تن من، بخورد لحظهای گره به تنات
میرویهات را نمیبینم، نیستیهات را نمیخوابم
خواب و بیدار عصر هر شنبه مینشینم به شوق آمدنات
محمدرضا حاج رستم بیگلو
۱۳۸۴
(عکس از محمّد تاجیک)