حس غریبیه وقتی میبینی خواهر کوچولوت که یه روزی از تاکسی سوار شدن میترسید، امروز -خدا رو شکر- یه زندگی رو میچرخونه و دوتا بچّهی ماه و دوستداشتنی داره که اگه یه هفته نبینیشون حسّ میکنی یه چیزی گم کردی.
یه سال دیگه هم گذشت آبجی خوشگله، یه سال دیگه هم باهم و کنار هم بودیم…
با تمام وجود آرزو میکنم مثل همهی این سالها، مثل تمام سالهای قشنگی که داشتیم، بازهم از بودنتون نفس بگیرم و به داشتنتون افتخار کنم.
همتون رو دوست دارم و نفسم به نفستون بستهس.
نویسنده: علی
از حسن اربابی (زاهدان)
باید برای درد، «دلی» دست و پا کنم
آنرا به داغ آینهها مبتلا کنم
دارد حضور عاطفه کمرنگ میشود
آهی، نثار صورت آیینهها کنم
مردم هنوز پشت سرم حرف میزنند
اما حساب دوست ز مردم جدا کنم
دل را شهید چشم تو کردم نیامدی
وقتی که نیستی، به چهکس اقتدا کنم؟
دارم به انتهای خودم میرسم «غزل»
بهتر که دین خود به خودم را ادا کنم
هنجار این زمانه قبولم نمیکند
باید دروغ یاد بگیرم – ریا کنم!
موضوع وبلاگ من
تا اونجا که خودم رو میشناسم، هیچ محدودیتی برای موضوعات این وبلاگ وجود نداره. میگین نه؟ سر بزنین…!
امسال بیستمین سالگرد فوت پدرمه. بهش که فکر میکنم بیشتر از اونکه یاد بابام بیفتم، فکر مامانم ذهنم رو مشغول میکنه. با خودم میگم چهطور ممکنه یه انسان اینقدر مقاوم و باگذشت باشه؟ مریضی بابام دوسال طول کشید، این زن شبانهروز ازش پرستاری کرد و خم به ابرو نیاورد. بعد از اون مصیبت هم نشست به پای من و سهتا خواهرم، تا الان که بیست سال از اون جریان میگذره و خدا رو شکر همگی تقریباً از آب و گل در اومدیم.
دست همهی مادرها را با تمام وجود میبوسم.
عجیب یاد اونوقتها افتادم که همگی دور هم بودیم و این شعر اخوانثالث دائم توی مغزم مرور میشه:
آه
کاش میشد گاه،
با خدا در آفرینش همعنانی کرد.
نابِ نوشینلحظهها را جاودانی کرد.
کاشکی یکروز، یکساعت
کورِ خودکوکِ زمان را خواب میشد کرد.
و گریزان سِحرِ تصویرِ سعادت را،
خواب، وآنگه قاب میشد کرد.
آه!
دم فائزه خانم هاشمی گرم
فیلم مصاحبه رو اینجا ببینید.
کاشکی از این زنها بیشتر تو کشورمون داشتیم. (منظورم اونهایی که اینجوری فرصت حرف زدن پیدا میکنن)
سخنان نغز
نمیدونم این جملهها رو کجا خوندم، فکر کنم مال گابریل گارسیا مارکز باشه (اگه کسی بهم بگه خوشحال میشم) ولی به هر حال خیلی قشنگن.
– در عرض یک دقیقه میشه یه نفر رو خُرد کرد، یه ساعته میشه کسی رو دوست داشت و یکروزه میشه عاشق شد، ولی یه عمر طول میکشه تا کسی رو فراموش کنی!
– بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو، ساکت بشینی و چیزی نگی… و وقتی ازش دور میشی، حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی!
فاصله
فریاد نمیزنم
نزدیکتر میآیم
تا صدایم را بشنوی…
تا حالا شده نتونی حال خودت رو بیان کنی!؟
منظورم اینه که ندونی الان باید خوشحال باشی یا ناراحت؟ از یه طرف کلّی مشکل رو حل کردی و پشت سر گذاشتی و از طرف دیگه میبینی هزارتا مشکل جدید سر راهته؛ حالا باید سرحال باشی که درگیریهای قبلی رو پشت سر گذاشتی یا نگران اینکه باید دل رو به دریای مشقّات جدید بزنی!؟
من که هنوز بهشخصه به نتیجهی قابل قبولی نرسیدم، دلیل اینهم که وبلاگم را بهروز نمیکنم همینه که با خودم درگیرم، نمیدونم کدوم حالتم رو بیان کنم تا راضی باشی و باشم!
…همین و بس
چه خبرته پسر!؟ چهار روز نمینویسی، یهو میای خودت رو خفه میکنی و ملت بیچاره رو هم سر کار میگذاری…
ولی تو به دل نگیر! از تو چه پنهون یه چند وقتیه همهی کارهام همینجوره، یعنی یه کاری رو که دو ساعت وقت میبره اونقدر میپیچونم تا دهتا کار دیگه هم بیاد کنارش، بعد عین خر باید جون بکنم تا اونها رو انجام بدم، تازه دست آخرهم اونجور که میخوام نمیشه نمونش حیّ و حاضر جلو چشمته!
خدا به من همّت بده و به دیگران صبر!
برای عاشقی دیره
یه ترانهی قشنگ از شهاب تیام به اسم «تقدیر» از آلبوم «ضربان»: