خونهی عموی مامانام بودیم. آهنگ «چشمای تو»ی «داریوش» پخش میشد که دایی اومد دنبالمون… تو راهِ خونه زد زیر گریه و گفت: «دایی… باباتون راحت شد!» آنا با چشمهای بچّگونه ولی مضطرب پرسید: «مُرد!؟»
از اون شبِ سیاهِ بیستساله فقط همین یادمه، بعد گریه بود و اشک بود و پارچههای سیاه روی دیوار خونهمون و…
امروز درست ۲۰سال از اون ماجرا میگذره، بیستسال!
بچّهی بزرگِ خونه -پسر ۱۴سالهی یکییهدونهی مامان و عزیزدُردونهی مامانجون- الان ۳۴ سالشه و هنوز بزرگترین مشغولیّت ذهنی اونهاست. دخترها به پشتوانهی مادری بینظیر و همّت خودشون همهگی سروسامون گرفتن، حتّا منیرِ ۵ساله هم امروز خانومی شده واسه خودش، فقط منام که تو کار خودم موندم، موندم که آیا نقش اوّل زندگی، خودمام، یا باید دنبال یه نقش اوّل خوب بگردم. حس میکنم از پسِ اجرای این فیلمنامه -به تنهایی- بر نمیآم، حالا عیب از منه یا سبکِ بازیگریم!؟ -نمیدونم؛ فقط میدونم که روی نقطهی صفر موندم، درجا میزنم، از هرکاری میترسم، «شروع» برام فاجعه شده، حتّا برای تموم کردن کارای نصفهکاره هم لنگ میزنم. تنها چیزی که روی پا نگهام داشته، یادآوری چشمهای مامانمه توی فرودگاه مهرآباد، روزی که برای بدرقهی من اومده بود و با نگرانی و غمی که توی نگاه قشنگش موج میزد، قدمهام رو دنبال میکرد… نگاهی که میدونم یه عمر باهامه و روپا نگهام میداره.
اینجا میخوام به اون نگاه -در برابر یه دنیا- قسم بخورم و بگم که «مامان قول میدم که پیداش کنم، نقش اوّل رو میگم، اگه خودم یا هرکس دیگه، پیداش میکنم و نقشی تقدیمت میکنم که از کارگردان بودنت پشیمون نشی و لذّت ببری.
اینا رو مینویسم که آدمها بدونن: همهی بچّههات، هر ۴تامون، لحظهلحظهی این بیست سالمون رو از تو داریم و هر چیزی هستیم یا شدیم از صدقه همون نگاه قشنگیه که هشت سال تمامه در حسرتاش
«میسوزم و لب نمیگُشایم که مباد
آهی کِشم و دلی بهدرد آید از او»
این هم «دستای تو»ی «داریوش» که از وقتی فهمیدم «اردلان سرفراز» این شعر رو به یاد پدرش سروده (پاورقی ص۳۲ کتاب «از ریشه تا همیشه»)، بیشتر بهش حسّ دارم. (یه سری از دوستها الآن میفهمند که چرا وقتی این ترانه رو گوش میدم، زیادی ساکت میشم)
9 دیدگاه دربارهٔ «بیست سال»
وسط بلبشوی سیاست زدگی وبلاگستان فارسی بعضی نوشته ها عمیقترین جای قلب آدم رو هدف میگیرند .و نوشته هایی که در انها نام مقدس مادر میاد از این جنس هستند .واسه همین نمیشه بدون هیچ ابراز احساساتی از کنارشون گذشت . برای روح پدر آرامش برای مادر بزرگوار سلامت ,برای تو رسیدن به قله رضایت از زندگی و برای هممون رستگاری رو آرزو میکنم
علی، خدا رحمت کنه پدرت را و مادرتون را براتون نگه داره. انشالله مشکلات تو هم برطرف میشه فقط دست از تلاش بر ندار. قربانت آرش
elahi ghorbune ghalamet beram to naghshe awale zendegiye hamamuni na faghat male khodet age bazi waghta kamrang be cheshet miad male senno salete cheshat jawab nemide :*:*:*:*:*:*:*
علی عزیز خدا رحمت کند پدرت راو احسنت به آن مادر که تو را به دنیا تقدیم کرد علی جان شما دلت و مهربونیت و پاکی فکرت را هیچ کس نداره، پاکترین کسی که من در غربت با او هم کلام شدم تو بودی.که فکر میکنم آن را خدا به هر کس نمیدهد قربون اون دل مهربونت آقا داداش
علی جان …….. این نقطه ها را گذاشتم که بدونی حرف واسه گفتن زیاده. من صحنه ای که از عمو حشمتم یادمه لحظا ای بود که کنار حال رو تخت بود و من با منیرا بازی میکردم و از عالم مرگ و نیستی خبر نداشتم فقط یادمه میگفتن باید زالو بیارن براش. اون بزرگ مرد رفت و خدا را شکر که با بزرگ مردی مثه تو امتداد این شخصیت بزرگ قطع نشد از خوبی های عمو حشمت همه در وجود تو هست و امیدوارم هرچه خاک اوست عمر تو باشد. ترنم احساس و نوشتن این متن پر از حس نشون میده چقده باورات باورهای مقدسیه تبریک به عمه ی شیر زنم بواسطه ی ایستادگیش و پرورش این مرد بزرگ. از راه دور صورتت را میبوسم.
غلط املایی ها واسه اینه که یکم چشمام نمناک بودن. عزیز با صفادوست داریم. یا علی
سلام علی جون،
این روز و خوب به یاد دارم. اینقدر سرعت اتفاقات زیاد بود که یادم نمیاد چه حسی داشتم. شاید هم به خاطر ترس از حس کردن، خودم رو مشغول کرده بودم. اینقدر کار برای انجام دادن بود که اصلاً فرصت به خود اومدن نبود. حالا میفهم مفهوم اینکه ” طرف گرمه و نمی فهمه چه اتفاقی افتاده” چیه. بیشتر میدونم که دلهره داشتم تا غم و اندوه. دلهره که چی میشه؟ تکلیف ماها چیه؟ بچه ها چیکار میکنن؟ آیا زندگی دوباره نرمال میشه؟ آیا روزهای گذشته دوباره تکرار میشه؟ زندایی چه میکنه؟ و … اینقدر این چیزها زیاد بود که جایی برای فهم این نمی گذاشت که چه کسی از دست رفته و چه ستونی از فامیل ویران شده. بیشتر ترس بر وجود من توی اون لحظات حاکم بود و گاهی از فشار این ترس اشک از چشمانم سرازیر میشد. وقتی خودم و توی کار غرق میکردم حس میکردم که دارم گوشه ای از این فاجعه رو بی تاثیر میکنم. دلم میخواست که انها همه یک کابوس می بود و من از خواب بیدار میشدم و همه چیز مانند دوران قبل میشد ولی متاسفان این واقعیت بود. حالا که از دور به این جریان نگاه میکنم میبینم ای کاش فرصت بیشتری برای خدا حافظی با دایی داشتم. و برای چند لحظه ای خودم رو فقط روی این موضوع متمرکز میکردم.
توی این سال روز باید بگم که ” دایی جون دلم برای اون روزهایی که با تو بودیم تنگ شده و توی قلب ما هنوز جات محفوظه و تو رو به خدا میسپارم” چیزی که ترس و غم منو اون موقع کاهش میداد این بود که میدونستم تنها نیستم. میدونی علی جون تو تنها نیستی امیدوارم که ماها این احساس و بهت داده باشیم. علی جون خیلی دوست دارم.
علی جون .خدا رحمت کند پدرت را ولی من یقین دارم که پدرت فقط جسمش ازشماها دوره وهمیشه وهمی جا به روشهای مختلف کنار شماست وهمراهتون .نمونش مادر مهربون وعزیزتونه که توی این سالها هم پدرتون بوده هم فرشته شماها بوده .
تو زندگی هممونی. اگه هر کدوم از ما حتی منی که کوچکترین عضو این خانواده بودم به اینجا رسیدیم.نه تنها به خاطر حضورگرم وپر از مهر مامان بود.بلکه وجود تو به عنوان محوریت احساسات و عواطف ما در روند زندگی همه ی ما حتی مامان بی تاثیر نبود.علی عزیزم ،نبود بابا همه ی ما را ناراحت میکنه ولی من روزی هزار بار به خاطر داشتن تو،خواهرام و مامان که تمام زندگیمه ،خدا رو شکر میکنم و واقعا زندگیم،تربیت،شغل،تحصیل و ازدواجم رو مدیون تک تک شما ها هستم.با تمام وجودم دوست دارم عزیز دلم.و ازت به خاطر همه ی خوبیات و مهربونیات تشکر میکنم.سنگ صبورم.