در سرزمین کوهستان، در سرزمین لالههای سرخ واژگون، به بدرقهی گلی میروم
تنومند، اما خموده ازغبار سرد روزگار
بوی جوانمردی میداد، بوی بچهگی، بوی روزهای خوبی که دیگر در قصهها هم تکرار نخواهد شد
همچون شاخههای شکستهی درختی پربار
آری او تکرار نخواهد شد، باز نخواهد آمد
به این روزهای پر از درد، به این دنیای تاریکی
او از قصههای نیکمردی و پهلوانی آمده بود
بدون پدربزرگها چه کسی از افسانهها خواهد گفت
چگونه چشمهایم را برهم بگذارم بی قصه، بی غصه
حالا شانههای چهکسی دنیا را نگه داشته است؟
دستهها