هر چه بیشتر از «محمّد سلمانی» میخوانم، بیشتر شیفتهی کلامش میشوم. این هم یک غزل ناب دیگر از این شاعر:
ببین در سطر سطرِ صفحهی فالی که میبینم
تو هم پایانِ تلخی داری ای آغاز شیرینم
ببین در فالِ «حافظ» خواجه با اندوه میگوید:
که منهم انتهایِ راه را تاریک میبینم
تو حالا هرچه میخواهی بگو حتی خُرافاتی
برای من که تآثیری ندارد، هرچهام اینام
چنان دشوار میدانم شبِ کوچِ نگاهت را
که از آغاز، پایانِ تُرا در حالِ تمرینم
نه! تو آئینهای در دستِ مردانِ توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم
در آن سو، سودِ سرشار و در این سو «حافظ» و «سعدی»
تو و سودایِ شیرینات، من و یارانِ دیرینام
برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی میکند بعد از تو شادم یا که غمگینم
پس از تو حرفهایت را بهگوشِ سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبرچینم
زیر پای هر درخت، یک تبر گذاشتیم
هرچه بیشتر شدند، بیشتر گذاشتیم
تا نیفتد از قلم، هیچیک در این میان
روی ساقههایشان، ضربدر گذاشتیم
از برای احتیاط، احتیاطِ بیشتر
بین هر چهار سرو، یک نفر گذاشتیم
جابهجا گماردیم، چشمهای تیز را
تا تلاش سرو را بیثمر گذاشتیم
کارِمان تمام شد، باغ قتلعام شد
صاحبانِ باغ را، پشتِ در گذاشتیم
سوختیم و ریختیم، عاقبت گریختیم
باغِ گُر گرفته را، شعلهور گذاشتیم
روزِ اوّلِ بهار، سفرهیی گشوده شد
جایِ هفتسینمان، هفت سر گذاشتیم
در بیان شاعری، حرف اعتراض بود
هی نگو چرا نگفت، ما مگر گذاشتیم؟
این سؤال دختر کوچکم «بنفشه» بود
چندمین بهار را پشت سر گذاشتیم؟
وطن! وطن! نظر فکن بهمن که من به هر کجا غریبوار که زیر آسمان دیگری غنودهام همیشه با تو بودهام، همیشه با تو بودهام
اگر که حال پرسیام تو نیک می شناسیام من از درون قصّهها و غصّهها برآمدم: حکایت هزار شاه با گدا حدیث عشق ناتمام آن شبان به دختر سیاهچشم کدخدا ز پشت دود کشتهای سوخته درون کومه ی سیاه ز پیش شعلههای کورهها وکارگاه تنم ز رنج عطر و بو گرفته است رخم به سیلی زمانه خو گرفته است اگر چه در نگاه اعتنای کس نبودهام یکی ز چهرههای بیشمار تودهام
چه غمگنانه سالهاکه بالها زدم به روی بحر بیکنارهات که در خروش آمدی به جنب و جوش آمدی به اوج رفت موجهای تو که یاد باد اوجهای تو! در آن میان که جز خطر نبود مرا به تخته پارهها نظر نبود نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان به گودهای هول بسی صدف گشودهام گهر ز کام مرگ در ربودهام بدان امید تا که تو دهان و دست را رها کنی دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی
به بند ماندهام شکنجه دیدهام سپید هر سپیده، جان سپردهام هزار تهمت و دروغ وناروا شنودهام اگر تو پوششی پلید یافتی ستایش من از پلید پیرهن نبود نه جامه، جان پاک انقلاب را ستودهام
کنون اگر که خنجری میان کتف خستهام اگر که ایستادهام و یا ز پا فتادهام برای تو، به راه تو شکستهام
اگر میان سنگهای آسیا چو دانه های سودهام ولی هنوز گندمم غذا و قوت مردمم همانم آن یگانهای که بودهام
سپاه عشق در پی است شرار و شور کارساز با وی است دریچههای قلب باز کن سرود شب شکاف آن، ز چار سوی این جهان کنون به گوش می رسد من این سرود ناشنیده را به خون خود سرودهام
نبود و بود برزگر را چه باک اگر بر آید از زمین هر آنچ او به سالیان فشانده یا نشانده است
وطن! وطن! تو سبز جاودان بمان که من پرندهای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو به دور دست مه گرفته پر گشودهام
اینهم اجرای زیبای این شعر توسط همایون شجریان و گروه دستان:
گرگها خوب بدانند، در این ایل غریب
گر پدر مُرد، تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهوارهی چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست، نترسید که در قافلهمان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
«دکتر زهرا رهنورد»
آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستارهشناسی بلد شدم
منظومهای برابر چشمم گشوده شد
آنشب که از کنار تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا اینکه با دو چشم سیاهت رصد شدم
دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار -از تو چه پنهان؟- حسد شدم
شاید به حکم جاذبه، شاید به جرم عشق
در عمق چشمهای تو حبس ابد شدم
شاعر شدم، همان کسی که تو را خوب میسرود
مثل کسی که مثل خودش میشود شدم
زندهیاد «نادر ابراهیمی» مینویسد: «آدمیزاد، تا وقتی کاری نکرده، اشتباهی هم نمیکند…»
امشب میخواهم اعتراف کنم که من مدّتهاست اشتباهی مرتکب نشدهام!
درست حدس زدی… روزها و هفتهها و ماههاست که هیچ کاری نمیکنم، هیچ کاری؛ زندگیام شده تکرار روزمرّگیها.
تا چندی پیش گمان میکردم با توجّه به فراز و نشیبهایی که مسیر زندگیام داشته و با تجربههایی که در این راه اندوختهام، موفّقیتی کسب کردهام که هرکس از عهدهی آن بر نمیآید ولی رو بهرو شدن با یک منطق ساده سبب شده تمام عمرم تا به امروز زیر سوال برود.
امروز نداشتن تمام آن چیزهایی که میتوانستم داشته باشم ولی به خاطر ندانمکاریهایم در گذشته از دست دادهام (و هنوز هم از دست خواهم داد)، عذابم میدهد. اینروزها واژهی «ایکاش» شده ورد زبانم و بیش از هر واژهی دیگری مرا گرفتار کرده:
کاش دبیرستان نمونه مانده بودم، کاش امتحانات نهایی را همان سال مینوشتم تا به خاطر نداشتن دیپلم -با وجود قبولی با رتبهی خوب در مرحلهی اوّل کنکور سراسری- از مرحلهی دوّم محروم نشوم، کاش زاهدان مانده بودم، کاش کار مجتمع فولاد را از دست نمیدادم، کاش درس نجفآباد را به جایی رسانده بودم، کاش شرکتم را هوشیارانهتر چرخانده بودم، کاش…
حیران ماندهام از خودم، مصداق بارز این شعرم که:
دو سه مثقال خریّت، ز خران عیب نباشد آدمی هست که الحقّ، دو سه خروار خر است
شگفتا که هنوز هم در اوج گرفتاریهایم به همان استراتژی احمقانهی «کاری نکردن» پناه میبرم. فکر کنم که میترسم؛ از موفّق نشدن، از «نه» شنیدن، از بههم نرسیدن، از نتوانستن، از پرسیدن، از جوابگویی، از جدا شدن و از…
نمیدانم ولی هرچه که هست، حالا من ماندهام با کولهباری از «ایکاشها» و «شایدها»!
از چهاردهسالگی ماشین میروندم و لحظهشماری میکردم که هجده سالم بشه و گواهینامهام رو بگیرم. هیفده سال و خوردهای بودم که شایع شد قراره شکل گواهینامهها عوض شه! گفتم من که نگرفتم، میمونم تا جدیدش رو بگیرم. سرت رو درد نیارم گواهینامهی جدید که نیومد هیچ، چند سال هم از اون جریان گذشت و شدم بیست، بیست و پنج، سی و… حالا دیگه روم نمیشد برم با هیجده سالهها امتحان بدم، آخه راستش رو بخوای، وقفه که توی کارم میافته، شروع دوباره برام از شروع ابتدایی سختتره.
حالا حکایت این وبلاگه. موندم چطور دوباره شروع کنم به نوشتن… اما خدا رو شکر انگار میشه، یعنی باید بشه. آخه اگه هیچ کاری رو نمیشد دوباره شروع کرد که هنوز همهمون توی غار زندگی میکردیم!