این فیلم اثر یک فیلمساز شناخته شدهی فرانسوی به نام «آلبرت لاموریس» است که در سال ۱۹۶۹ و با همکاری وزارت فرهنگ و هنر آن زمان ساخته شد. ۸۵ درصد صحنههای فیلم از بالا توسط هلیکوپتر گرفته شده که به آن جاذبهی خاصّی میبخشد. فیلم بسیار نوستالژیک و مدّت آن ۷۰ دقیقه است.
در مراحل پایان کار، وزارت فرهنگ با استناد به این که فیلم پیشرفتهای ایران را نمایش نمیدهد لاموریس را وادار میکند که نماهایی را به فیلم بیفزاید، پروسهای که هیچگاه به پایان نرسید چرا که لاموریس هنگام فیلمبرداری در یک سانحهی هلیکوپتر در سدّ کرج کشته شد. فیلم اثری زیباست که هیچگاه در ایران نمایش داده نشد!
اینجا نسخهی فارسی فیلم را ببینید و برای دیدن فیلم به زبان انگلیسی به سایت مرجع سر بزنید.
نویسنده: علی
تصنیف موج خون
تصنیف «موج خون» یک تصنیف ملّی میهنی است که در آواز اصفهان توسط «رهام سبحانی» بر روی شعری از «مرحوم فریدون مشیری» ساخته شده و توسّط «گروه بیداد» اجرا گردیده است. خوانندگان این تصنیف «حسن شرقی» و «هاله سیفیزاده» هستند.
بشنوید این تصنیف زیبا را:
اینهم متن شعر نغز آن که با حال و هوای امروز ایرانمان همخوانی بینظیری دارد:
شرمتان باد ای خداوندان قدرت!
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را
لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون
سربِ داغ است اینکه میبارید بر دلهایِ مردم، سربِ داغ
موجِ خون است اینکه میرانید بر آن، کشتی خودکامگی، موجِ خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسلهایتان یکلحظه ساکت میشوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وایِ مادرهایِ جانآزرده است
کاندرین شبهایِ وحشت، سوگواری میکنند
بشنوید این بانگِ فرزندانِ مادرمرده است
کز ستمهایِ شما هرگوشه زاری میکنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدورانتان
روز و شب با خونِ مردم آبیاری میکنند
بنگرید این خلقِ عالم را که دندان بر جگر
بیدادتان را بردباری میکنند
دستها از دستِتان ای سنگچشمان بر خداست
گرچه میدانم
آنچه بیداری ندارد
خوابِ مرگِ بیگناهان است، وجدانِ شماست
با تمامِ اشکهایام
باز نومیدانه خواهش میکنم
بس کنید
بس کنید
فکرِ مادرهایِ دلواپس کنید
رحم بر این غنچههایِ نازکِ نورس کنید
بس کنید
در پایتخت اشک دو انسان شاد نیست
دلهای تنگ هموطنانم گشاد نیست
چونان به جنگلی که تبر حکم میکند
اینجا رژیم ضدّ بشر حکم میکند
شلوار خیس می شود از ترس این رژیم
در کوچههای «غزّه» و «حیفا» و «اورشلیم»
این حرفها رسیده به هنگام چَت به من
از جانب زنی عرب و چاق و فت به من
در پاسخش نوشتهام ای چاق خوبچهر!
ای وسعتت هر آینه آیینهی سپهر!
انسان باشعور چرا چاق میشود؟
عرضش به طول یک شبه الحاق میشود؟
هرچند آن رژیم، ز کفّار حربیاند
غمها و غصههای تو از جنس چربیاند
باید رژیم چاقی خود را عوض کنی
وقتی کمد شکسته، کمد را عوض کنی
البته مرگ بر ننهی صهیونیستها
تف بر تبار و روزنهی صهیونیستها
القصّه؛ غصّههای تو با عشق مردنیست
خوب است جرعهای بچشی، عشق خوردنیست
آخر قرار بود کمی چت کنیم ما
حالا اجازه هست که «ماچت» کنیم ما؟
هر چند مشکل است از این فاصله تماس
لطفاً به دوربین بدنت را بکن مماس
من آه میکشم تو بگو دوست دارمت
هر چند گندهای به بغل میفشارمت
« یا ایهّا الکثافتُ أنت مذکری
نا محرم اللّجن! أنا لا بیوه الخری»
اینگونه فحشهای رکیکی حواله شد
چون دستمال، شخصیت ما مچاله شد
کبریت روشن غضبش را که فوت کرد
موضوع بحث نیز عوض شد، سکوت کرد
گفتم: تو حرفها زدی از زخم خاک خود
من نیز حرف میزنم از خاک پاک خود
از تندرستی وطنم حرف میزنم
باور بکن که با دهنم حرف میزنم
ای چاق مهربان من ای نازنین من!
این است حرفهای من و سرزمین من:
ایران! سرای شادترین مردم جهان!
صادرکنندهی همهی گندم جهان!
ای تکهی جداشده از روضهی بهشت!
حتّا کویر لوت تو رفته به زیر کشت
ای در تو فقر سکته زد و رفت در کما!
ای پارچ پارچ نفت تو بر سفرههای ما!
ای زادگاه مادری «احمدی نژاد»!
ای بهترین برادر «کوبا»، « اریتره»، « چاد»!
راز موفقیّت و مانایی تو چیست؟
ای آنکه یک اراذل و اوباش در تو نیست!
جاوید در توان ابد ضرب میشوی
هر روز پیشرفته تر از غرب میشوی
از غرب غیر ویسکی و ودکای ابسولوط
ماندست مزه کردن اعمال قوم لوط
آنها به جای تخم فسادی که کاشتند
ای کاش یک وزارت ارشاد داشتند
در غرب نیز دولت اگر مهرورز بود
آیا به هیچ خشتکی از فقر درز بود؟
در غرب اقتصاد اساس و مبادی است
اینجا فقط تورم ما اقتصادی است!
اینجا به غیر «عفّت» و «زاییدن پسر»
زنها نخواستند حقوقی ز مرد نر
زن را برای لذّت مرد آفریدهاند
بر شاخهی هوس، همه سیب رسیدهاند
اما زنان غرب تساوی طلب شدند
مردان ذلیل تر ز زنان عرب شدند
ای غربیان که بوی ضلالت گرفتهاید
آیا شما «سهام عدالت» گرفتهاید؟
آیا رسیده است تراول به هر نفر؟
آیا رئیس دولتتان می رود سفر؟
آیا بزرگ مرد هنر را شناختید؟
یکبار مثل «دهنمکی» فیلم ساختید؟
آنجا رسانهها که دم از برتری زدند
آیا به روزنامهی «کیهان» سری زدند؟
آیا شما میان هوا فیل دیدهاید؟
تا حال هیچ موشک «سجیّل» دیدهاید؟
رستم نه؛ یک «حسین رضازاده» داشتید؟
یکبار پا به جام جهانی گذاشتید؟
در هجده آگوست به یک عده چک زدید؟
با رمز «یا مسیح!» کسی را کتک زدید
این گونه می توان سخن از افتخار گفت
«یک عمر می شود سخن از زلف یار گفت»
(برگرفته از «دی اکسید شوکران» وبلاگ شخصی سعید نوری)
گریه
گریه نمیکنم، نه اینکه سنگم
گریه غرورمرو بههم میزنه
مرد برای هضم دلتنگیهاش
گریه نمیکنه، قدم میزنه!
گریه نمیکنم، نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست، نه اینکه شادم
یه اتفاق نصفه نیمهام که
یهو میون زندگی افتادم
یه ماجرای تلخ ناگزیرم
یه کهکشونم ولی بیستاره
یه قهوه که هر چی شکر بریزی
بازم همون تلخی نابرو داره
اگه یکی باشه منرو بفهمه
براش غرورمرو بههم میزن
گریه که سهله، زیر چتر شونش
تا آخر دنیا قدم می زنم
شهر خالی
شهر خالی، جادّه خالی، کوچه خالی، خانه خالی
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی
کوچ کرده دسته دسته، آشنایان، عندلیبان
باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی
وای از دنیا که یار از یار میترسد
غنچههای تشنه از گلزار میترسد
عاشق از آوازهی دیدار میترسد
پنجهی خنیاگران از تار میترسد
شهسوار از جادهی هموار میترسد
این طبیب از دیدن بیمار میترسد
ساز ها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتظاری بر من و تو بد گذشت
آشنا نا آشنا شد، تا بلی گفتم بلا شد
گریه کردم، ناله کردم، حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبهی ویرانه را بر سر زدم
آب از آبی نجنبید، خفته در خوابی نجنبید
چشمهها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانهی ما را به دست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد، عشق آغوشی ندارد
بر من و بر نالههایم هیچکس گوشی ندارد
بازآ تا کاروان رفته باز آید
بازآ تا دلبران ناز ناز آید
بازآ تا مطرب و آهنگ و ساز آید
کاکل افشان آن نگار دلنواز آید
بازآ تا بر در حافظ سر اندازیم
گل بیفشانیم و می در ساغر اندازیم
این اجرای اصل ترانه توسّط «امیر جان صبوری»:
و این هم اجرای زندهی این ترانهی زیبا توسّط «نیگورا (نگاره)»:
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید که پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند میخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته، به دیدار باغ ما
وقتی بیا که حوصلهی غنچه تنگ نیست
در کارگاه رنگرزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
دارد بهار میگذرد با شتاب عمر
فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قلهی تاریخ می رسد
هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست
این هم اجرای بخشی از این چکامهی زیبا توسّط گروه مستان و همای:
عشق، پرواز بلندیست، مرا پر بدهید
به من اندیشهی از مرز فراتر بدهید
من به دنبال دل گمشدهای میگردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تا درختان جوان راه مرا سد نکنند
برگ سبزی بهمن از فصل صنوبر بدهید
یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید
آتش از سینهی آن سرو جوان بردارید
شعلهاش را به درختان تناور بدهید
تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید
عشق اگر خواست، نصیحت به شما گوش کنید
تن برازندهی او نیست، به او سر بدهید
دفتر شعر جنونبار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانهی دیگر بدهید
– شاید هدف از زندگی ما در این دنیا این نباشد که خدا را بپرستیم، بلکه این باشد که او را خلق کنیم.
“آرتور سی کلارک”
– اگر خدا وجود میداشت، من فکر میکنم که بعید است او آنقدر بیهوده و لوس باشد که از اینکه افرادی در وجود داشتن او شک کنند آزرده شود.
“برتراند راسل”
– یک فیلسوف تابهحال هرگز یک روحانی را نکشته است، در حالیکه روحانیون فلاسفهی زیادی را کشتهاند.
“دنیس دیروت”
– وقتی که مردم بیشتر آگاه میشوند، کمتر به روحانی و بیشتر به معلّم توجه میکنند.
“رابرت گرین اینگر سول”
– ادیان همه مانند یکدیگرند، مبتنی بر افسانهها و اسطورهها هستند.
“توماس جفرسون”
– دین بهترین وسیله برای ساکت نگه داشتن عوام است.
“ناپلئون بناپارت”
– وقتی مروّجین مذهبی به سرزمین ما آمدند، در دستشان کتاب مقدس داشتند و ما زمینهایمان را داشتیم، پنجاه سال بعد، ما در دست، کتابهای مقدس داشتیم و آنها صاحب زمینهای ما بودند.
“جومو کیانتا”
– مذهب تنها برای بردگی انسانها خلق شده است.
“ناپلئون بناپارت”
– روحانى نسبت به برهنگى و رابطه طبیعى دو جنس حساسیت دارد، اما از کنار فقر و فلاکت مىگذرد.
“سوزان ارتس”
– کشیشها مىگویند که آنها به مردم بخشیدن و خیریه را مىآموزند، این طبیعى است. چون آنها از پول صدقهی مردم زندگى مىکنند. همهی گداها مىآموزند که مردم باید به آنها پول بدهند.
“رابرت گرین اینگر سول”
– قسمتهایى از انجیل را که من نمىفهمم ناراحتم نمىکنند، قسمتهایى از آن را که مىفهمم عذابم میدهد.
“مارک تواین”
– به من بگو قبل از تولد کجا بودهای تا به تو بگویم پس از مرگ کجا خواهی رفت.
“فردریش نیچه”
– مذهب مردم را متقاعد کرده که: مرد نامرئیای در آسمانها زندگی میکند که تمام رفتارهای تو را زیر نظر دارد، لحظه به لحظهی آن را. و این مرد نامرئی فهرستی دارد از تمام کارهایی که تو نباید آنها را انجام دهی و اگر یکی از این کارها را انجام دهی، او تو را به جایی میفرستد که پر از آتش و دود و سوختن و شکنجه شدن و ناراحتیست و باید تا ابد در آنجا زندگی کنی، رنج بکشی، بسوزی و فریاد و ناله کنی… ولی او تو را دوست دارد!
“جورج کارلین”
– ایمان یعنی این که نخواهی بدانی واقعیّت چیست.
“فردریش نیچه”
– یکی از بزرگترین تراژدیهای بشریت این است که اخلاقیّات بوسیلهی دین دزدیده شده است.
“آرتور سی کلارک”
– مذهب، آهِ خلق ستمدیده است، قلب دنیای بی قلب و روح شرایط بی روح. مذهب افیون توده هاست.
“کارل مارکس”
– آنجا که علم پایان مییابد، مذهب آغاز میگردد.
“بنجامین دیزرائیلی”
– دین افساری است که به گردنتان میاندازند تا خوب سواری دهید و هرگز پیاده نمیشوند. باشد که رستگار شوید.
“کائوچیو”
– اولین روحانی یک شیّاد بود که به یک ابله رسید.
“ولتر”
– دین مثل قرص است، باید نجویده فرو داد.
“؟”
کار قشنگیه
با وجود این ایراد امنیتی این امکان وجود دارد که پسورد یک کاربر (حتا راهبر (admin)) را تغییر داد. خوشبختانه این مشکل آنچنان خطرناک نیست، چون شخص مهاجم نمیتواند رمز عبور را با یک مقدار دلخواه عوض کند و برای این کار باید به میل شما دسترسی داشته باشد. او فقط میتواند تابع برگرداندن پسورد را اجرا کند بدون آنکه شما از آن باخبر باشید.
برای در امان ماندن از این خطا کافیست در پروندهٔ wp-admin.php در سطر ۱۹۰ به جای:
if ( empty( $key ) )
سطر زیر را وارد کنیم:
if ( empty( $key ) || is_array( $key ) )
چون ممکن است که از این مطلب استفادهٔ شیطانی شود، بیشتر از این توضیح نمیدهم و از چگونگی استفاده از این کاستی چیزی نمینویسم.
در آینده بیشتر در باره وردپرس و امنیت آن خواهم نوشت.