دو سه تا از دوستام برام نوشتن «نکنه عاشق شدی!؟» البته با کلی طعنه و کنایهی جانبی!، برای همین بد ندیدم مطلب امروزم رو راجع به عشق (البته از دید خودم) بنویسم.
من معتقدم که همهی ما عاشقیم، یعنی اصلاً عاشق به دنیا میآییم، این عشق از کودکی در آغوش فرشتهای به نام مادر کمکم شکل هماهنگتری با دنیای خارج پیدا میکنه و ریشهدار تر میشه. هرچه بزرگتر میشیم برداشتمون از دوست داشتن فرق میکنه، یعنی وقتی ۲۰ سالت میشه دیگه عروسکی که حرف بزنه و بخنده یا ماشینی که معلق بزنه و آژیر بکشه صورتت رو از خوشحالی برافروخته نمیکنه، توی این سن و سال برق دوتا چشم، برخورد دو نگاه یا شاید تجربه کردن یه گناه، ضربان قلبت رو به هم میریزه و بدنت رو داغ میکنه. این احساس اونقدر قویه که حتا عقلت رو تحت تاثیر قرار میده و گهگاه حتا اون رو مختل هم میکنه!
البته همه با دیدن چشم سیاه و قد بلند عاشق نمیشن، بلکه عشق، صورتهای دیگهای هم داره، یکی عاشق قدرته و به واسطهی این عشق، پنج میلیون انسان رو فقط به خاطر اینکه یهودین به فجیعترین شکل ممکن میکشه، مثال امروزیتر، همین جوونای خودمون؛ یه دسته عاشق ولایتن و با پناه به این عشق، جونشون رو هم با کمال میل فدا میکنن، دستهی مقابل هم با عشق به دفاع از حقوقشون رودر روی اونها میایستن، و این با قدرتی که «عاشق» پیدا میکنه، چیز غریبی نیست.
توی کتابها و شعرها و متون قدیمی زیاد خوندیم و امروز هم زیاد میشنوی که: «اونقدر دوستت داره که حاضره جونشم برات بده»، یعنی عشق وجود «عاشق» رو، بود و نبودش رو طلب میکنه…
عشق شیریست قویپنجه و میگوید فاش
هرکه از جان گذرد، بگذرد از بیشهی ما
پس سعیات رو بکن در بیشهی این شیر پیر، آگاهانهتر قدم بذاری، چون وقتی وارد شدی آگاهی و علم و عقل معنی چندان مطلقی نداره.
عاقلان نقطهی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
برای اینکه مطلبم زیاد طولانی نشه، بحث رو تا اینجا داشته باش، بعداً بازم در بارهاش مینویسم.
پس تا بعد…
نویسنده: علی
خوشبختی!
اینهم «خوشبختی» شاهکار جدید احسان خواجهامیری:
سلام،
اونقدر دلم گرفته که حتا حوصلهی نوشتن رو هم ندارم.
تعجب نکن! قدیمترها وقتی حالم خراب میشد قلم و کاغذ بود که به دادم میرسید ولی چه میشه کرد، وقتی آدمها بهاین راحتی، اینهمه تغییر میکنن!؟
من اگر اینبار رفتم، رفتم آزارم مکن
این تغافلهای بیش از پیش، در کارم مکن…
راستی یه چیزی: « قول میدم که دیگه قول ندم…! »
تا بعد…
یک مژه خفتن
امشب قلمم رو برداشتم تا به یاد اونروزها که مینوشتم، دو سه خطی تمرین کنم، اما نشد، آخه اینجا مرکبهاش یه جورایی مصنوعیه. بوی دوده و صمغ و گلاب نداره، اصلاً بوی عشق نمیده. تازه اگه مرکب خوب هم داشته باشی، قلم رو که دستت میگیری، اونقدر حرف برای گفتن و نوشتن داری که نمیدونی از کدومش و کجاش شروع کنی!
برای یهدل شدن میرم سراغ دفتر شعرم که از اونروزها برام مونده. بازش میکنم. تصمیم میگیرم هرچی که اومد، همونرو مشق کنم… میدونی کدوم شعر اومده؟ «یک مژه خفتن» از دکتر شفیعی کدکنی که شجریان توی کاست «مهتاب شبانگاه» اونرو چقدر قشنگ میخونه… حیف که کاستش رو ندارم؛ حیف…
خط که ننوشتم. حداقل شعرش رو اینجا بنویسم شاید توهم خوشت اومد:
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و چون سایهی دیوار
گامی زسر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو منِ سوخته در دامنِ شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بیمهریت ای گل که در این باغ
چون غنچهی پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
عشق متقابل
اینکه تمامِ عشقت رو به کسی بدی، تضمینی بر این نیست که اونهم همین کار رو بکنه، پس انتظار عشق متقابل نداشته باش. فقط منتظر باش تا اینکه عشق، آروم تو قلبش رشد کنه و اگه اینطور نشد، خوشحال باش که در دل خودت چنین اتفاق افتاده.
اینروزها خودم رو با این آهنگ (چقدر سخته از رضا صادقی) خفه کردم، ازشهم سیر نمیشم، اینجا میتونی گوشش کنی:
– بین تنهایی و من
روی دیوار آیینهای بود.
– به نگاه گرفتهات ای دوست
میتوان اعتماد کرد امشب؟
اشکهای نگفتهای دارم.
عشق، عاشق، معشوق، تب، شب، روز، ظلم، ظالم، مظلوم، جنگ، غالب، مغلوب…
چرا چکیدهی زندگی همهی ما شده گرفتار شدن در دست این واژهها؟
چرا وقتی تنهایی، برای فرار از اون، سعی میکنی هزار جور به خودت تلقین کنی که فلانی رو دوست داری و از تب عشق اون، شب و روزت یکی شده و وقتی خیلی راحت – چون اون احساس تنهایی نمیکنه – بهت «نه» میگه، فکر میکنی که در این جنگ مغلوب شدی؟
چرا این فکر رو نمیکنی که تو خودت، خودت رو درگیر این بازی، جنگ یا رقابت (اسمش رو هرچی دوست داری بذار) کردی. یه بازی که از اول معلومه بازندش کیه؛ تو بازندهای! چرا؟ چون با اینکه فکر میکنی خیلی عاقلی و تصمیمهات همیشه درسته، این بازی قانون خودش رو داره، یه قانون خیلی ساده: «توی این بازی هم دوتا تیم نتیجه رو تعیین میکنند. یعنی ممکنه طرف مقابلت اونجور که تو میخوای عمل نکنه!» پس هیچوقت فکر نکن که توی این جریان تو تنها تصمیم گیرندهای… همین
یأس فلسفی!
…یه مدته که زیاد روبهراه نیستم. دوباره همون یاس فلسفی! اومده سراغم. خیلیها رو از خودم میرنجونم، خودم رو بیشتر از همه. به خیلیها بد میکنم، به خودم بیشتر. خیلی سعی میکنم مهربون باشم ولی از همهی اونوقتها که کمتر سعی میکردم، نامهربونتر شدم. خیلی زور میزنم درجهی صبر و تحملم رو ببرم بالا، ولی از همیشهی تاریخ کم صبرترم، کم تحملترم، زود رنجتر، عصبیتر…
اول به تو که میدانم میخوانی: اون روزا رو بهروی آینه میایستادی و از برق معصومیتی که توی چشات بود غرق شعف میشدی. شبا وقتی روی تشک خنکت غلت میزدی تمام ستارهها رو به خلوت سینهات مهمون میکردی. سوسوی ستارهها اینقده بهت نزدیک بود که خیال میکردی اگه دستت رو دراز کنی میتونی دامنت رو پر از ستاره کنی. اون موقعا پاک بودی، ناز بودی، معصوم بودی… حالا یه جورایی خودت رو درگیر کردی که خیال میکنی یه عمر از اون موقع گذشته. دیگه وقتی توی آینه نیگا میکنی دلت میگیره. البته زیبایی صورتت هنوز هست. اینو خودت میگی ولی معصومیت!
سعی کن بازیچه نشی. هر چیزی که فکر میکنی تو رو از خودت و خدا دور میکنه بذار کنار. جرات داشته باش. شهرت خوبه، دوستای زیاد داشتن شیرینه، اینکه توی دید باشی، مورد توجه باشی و… خوبه اما نه به اون اندازه که خودت رو فراموش کنی. شعر عروسک کوکی فروغ رو بخون، تو عروسک نیستی من مطمئنم. شریف تر از اونی که لایق این تعبیر باشی اما به هیچ کس اجازه نده حتا در خلوت تنهایی خودش، تو رو عروسک فرض کنه. باور کن که نگرانتم؛ هرچند مطمئن نیستم بدونی…
کمی هم از خودم: روزها می آیند از پی هم و می روند بدنبال هم چون ابرهای سبکبال بهاری و من نشستهام آرام و بیصدا در اتاق تنهایی خویش و میبینم پنجههایش را که هر لحظه نزدیکتر میشود. در این سکوت وهمآلود از روزنهی پنجرهام که همیشه مهتاب را میهمان دلم میکرد، خبری نیست.