فعلاً فقط همین!
نویسنده: علی
رفتن (از نهال حیدری)
باران را بهانه کردم،
بند آمد
برف را بهانه کردم،
آب شد
گم شدن کفشهایت را بهانه کردم،
پیدا شد
اصلاً چرا میخواهی بروی!؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رفتی و نماندی
ای کاش در دل نیز چنین بودی!
امروز تولّد عشق است!
درست ۵۵ سال پیش در چنین روزی عشق بهدنیا آمد.
۵۵ سال پیش فرشتهها، تولّد فرشتهای را سجده کردند، که میدانستند روزی آبروی یکایکشان را مدیون او خواهند بود -اشتباه هم نمیکردند- چراکه ۳۵ سال پساز آنروز، آن فرشته، عشق را معنای تازه داد و عاشقی را از نو تعریف کرد. فرشتهای که در اوج زیبایی و جوانی، زندگیاش را وقف فرزندانش کرد تا بیپدریشان را لحظهای حسّ نکنند، فرزندانی که امروز اگر تکتک سلّولهاشان زبان بگشایند، بازهم از بیان آنهمه گذشت و فداکاری در میمانند و توان سپاسگزاری هم ندارند.
باز هم سخن از فرشتهی من است و باز هم قلمم لنگ مانده؛ گرچه بارها گفتهام، بازهم میگویم که:
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
امّا مینویسم… با تمام کاستیهایم مینویسم تا بداند اگرچه از او دورم، وجودم چنان در وجودش خلاصه میشود که اگر بدانم لحظهای از یادم غافل است یا دعای خیرش بدرقهی راهم نیست، نیستم.
مینویسم… با تمام کاستیهایم مینویسم که فرشتهی من «مادرم»، عشقی را که تو در دلم کاشتی و امروز درخت تناوریست که برگ برگش از تو هستی میگیرد را به تو تقدیم میکنم، تویی که عشق را و عاشق بودن را با تو یاد گرفتم.
تولّدت مبارک مامان
دلتنگی
انگار پای ثانیهها لنگ میشود
وقتی دلی برای دلی تنگ میشود…
احساسِ رقابت
از کتاب «بار دیگر، شهری که دوست میداشتم» نوشتهی نادر ابراهیمی:
هلیا! احساسِ رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آنکه دو انگشت بر او باشد، انگشت بر میدارم. رقیب، یک آزمایشگرِ حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنیست، از دست برود. تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید. من اینرا بارها تکرار کردهام هلیا! و چیزی نیست که من از آن با تو سخن نگفته باشم. چیزی نیست که بر کنار مانده باشد…
قاصدک!
از «مهدی اخوان ثالث»:
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوشخبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بیثمر میگردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری – باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس،
برو آنجا که تو را منتظرند.
قاصدک! در دل من،
همه کورند و کرند.
دست بردار ازین در وطن خویش غریب.
قاصدِ تجربههای همه تلخ،
بادلم میگوید
که دروغی تو، دروغ؛
که فریبی تو، فریب.
قاصدک!
هان، ولی… آخر… ایوای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی کجا رفتی؟ آی…
راستی آیا، جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی، جایی؟
در اجاقی – طمعِ شعله نمیبندم – خُردَک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند.
دو سخن از دو بزرگ
«از شیطان پوزش می طلبیم، نباید فراموش کنیم که ما فقط یک طرف داستان را شنیده ایم؛ تمام کتابها را خدا نوشته است!»
– ساموئل باتلر
«مشکل این دنیا این است که احمق همیشه مطمئن است و باهوش پر از شک.»
– برتراند راسل
گدایی
از نادر ابراهیمی:
تحمل تنهایی، از گدایی دوست داشتن آسانتر است!
تحمل اندوه، از گدایی همهی شادیها آسانتر است!
سهلتر است که انسان بمیرد، تا آنکه بخواهد به تکدّیِ حیات برخیزد!
چه چیز، مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب میکند؟
مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟…
چند سال پیش در چنین روزی هیچ کاری نمیکردم جز اینکه فکر کنم که چند سال بعد در چنین روزی چهکار میکنم. چند سال است که هیچ کاری نمیکنم، غیر از اینکه فکر میکنم چند سال پیش در چنین روزی چهکار میکردهام…
ایلیا و تیام
فردا این دوتا عشق دایی از ایران برمیگردن 🙂