دسته‌ها
ادبيّات و هنر

هیلا صدیقی

به بهانه‌ی فراخواندن «هیلا صدیقی» به بیدادگاه دولت وبدون سخن زیادی، شعری از این عزیز را که در کوران انتخابات ۸۸ سروده و گل هم کرده بود، پیش‌کش می‌کنم به همه‌ی آنان که دل‌شان برای ایران می‌تپد.

از خاک سکوت آتش فریاد بسازیم
من با تو و ما میهنی آباد بسازیم

تا سیّد ما باشد و ما عاشق ایران
صد واقعه چون دوّم خرداد بسازیم

اندیشه و علم و قلم اسباب بلوغ‌اند
نسلی پر از اندیشه‌ی آزاد بسازیم

با پرچم اصلاح بر افراط بتازیم
منشور برافراشته‌ی داد بسازیم

صدها نفر این مکتب صدساله نوشتند
صدهای دگر با همه آحاد بسازیم

صد کوه برافراشته در راه نشینند
ما تیشه‌ای از مکتب فرهاد بسازیم

این موج به‌پا خاسته دریا شود آخر
دریا شده و میهنی آباد بسازیم

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

غزلی از محمدرضا حاج رستم بیگلو

محمدرضا حاج رستم بیگلو

باغی آتش گرفته درچشم‌ات، شاه‌توتی‌ست پاره‌ی دهن‌ات
دشمنی نیست بین ما الّا، پوشش بی‌دلیل پیرهن‌ات

پشت در پشت شاعرت بودیم، من و شیراز و بلخ و نیشابور
تو بگو دفتر همه شعر است، گر سوالی کنند از وطن‌ات

کمرت استوای زن یعنی، سینه آتش‌فشان تن یعنی
مادرت کیست، در کدام رحم؟ نقش بسته چم‌وخم بدن‌ات

می‌نشینم مگر تو رد بشوی، می‌دوم تا مگر که خسته شوی
می‌کشم امتداد راهی را، به امید در آن قدم زدن‌ات

تو قدم می‌زنی، قدم من‌را، تو نفس می‌کشی هوس من‌را
هوس لابه‌لای هر نفس‌ام، قفس سینه و نفس زدن‌ات

تو اگر مرغ عشق من باشی، بازوان‌ام بدون شک قفس‌اند
واقعن حیف اگرکه این آغوش، تنگ باشد برای پر زدن‌ات

شرح یک روح در دو تن حرف است، داستان دو روح و یک تن را
می‌نویسم اگر شبی تن من، بخورد لحظه‌ای گره به تن‌ات

می‌روی‌هات را نمی‌بینم، نیستی‌هات را نمی‌خوابم
خواب و بیدار عصر هر شنبه می‌نشینم به شوق آمدن‌ات

محمدرضا حاج رستم بیگلو
۱۳۸۴

(عکس از محمّد تاجیک)

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

‫نادر ابراهیمی – بی‌شرمانه زیستنن‬

‫روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقّری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: ‬
‫- آیا آن مرحوم را از نزدیک می‌شناختید؟‬

‫گفتم: ‬
‫- خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به‌اصرار خانواده آمده‌ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به‌اصرار خانواده بیایند.‬

‫حرف‌ام را نشنید، چراکه می‌خواست حرف‌اش را بزند. پس گفت: ‬
‫- بله… خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچ‌کس نزد. حرف تندی هم به هیچ‌کس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچ‌کس را فراهم نیاورد. هیچ‌کس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می‌گذاشتند… حقیقتا چه خوب آمد و‬ ‫چه خوب رفت…‬

‫گفتم:‬
‫- این، به راستی که بی‌شرمانه زیستن است و بی‌شرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت که جناب‌عالی برای ایشان بر شمردید، نمی‌آمد و نمی‌رفت خیلی آسوده‌تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می‌جنگند و زخم می‌زنند و می‌سوزانند و می‌سوزند و می‌رنجانند و رنج می‌کشند… این بیچاره‌ها که با دشمن، دشمنی می‌کنند و با دوست، دوستی، دائما گرسنه‌اند و تشنه، چراکه آب و نان‌شان را همین کسانی خورده‌اند و می‌خورند که زندگی را “بی‌شرمانه مردن” تعریف می‌کنند.
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد  منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقوکش باج‌بگیر محلّه هم نرسیده، چه جور جانوری است؟
آدمی که در طول هفتاد سال، حتّا یک شکنجه‌گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه‌بردار نرفته، پسِ گردن یک گران‌فروش متقلّب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاست‌مدار خودباخته‌ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیّت و انسانیّت تطبیق می‌کند و به چه درد این دنیا می‌خورد؟
آقای محترم! ما نیامده‌ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده‌ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم‌شان و هم‌دوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و هم‌پای آدم‌های عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم. ما امده‌ایم که با حضورمان، جهان‌را دگرگون کنیم، نیامده‌ایم تا پس‌از مرگ‌مان بگویند: از کرم خاکی هم بی‌آزارتر بود و از گاو مظلوم‌تر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود…
ما نیامده‌ایم فقط به خاطر آن‌که همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگ‌مان، گرگ و چوپان و سگ گلّه، هر سه ستایشمان کنند…‬

‫گمان می‌کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می‌گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختم‌ام حضور به‌هم نرساند.‬

‫از کتاب «ابوالمشاغل»‬ نوشته‌ی زنده‌یاد ‫«نادر ابراهیمی»

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

سربازان – شعر محمّد سلمانی – گروه مستان و همای

دراین  روزهای شوم مرگ و اعدام، گوش سپردن به این آواز و آرزوی به‌حقیقت پیوستن آن، آشوبی در من به‌پا می‌کند.
بدون سخن اضافه، لذّت ببرید از آواز «سربازان» با صدای «پرواز همای» و هم‌راهی «گروه مستان» و شعری بی‌نظیر از «محمّد سلمانی» (اجرای واشنگتون، ۱۹ دسامبر ۲۰۱۰)

سپیده بود، زجا پا شدند سربازان
چه باوقار مهیّا شدند سربازان
خشاب‌های تهی، پر شدند پی‌درپی
سپس روانه‌ی صحرا شدند سربازان
سه جفت دشمن میهن، سه جفت اعدامی
گروه آتش آن‌ها شدند سربازان
«هدف گروه مقابل» چو گفت فرمانده
کمی خمیده، کمی تا شدند سربازان
کمی سکوت، کمی صبر، اندکی تردید
همین‌که گوش به نجوا شدند سربازان
صدای «ای وطن ای مرز پرگهر» آمد
عجیب غرق معمّا شدند سربازان
تفنگ‌ها به‌زمین، زنده باد آزادی
و عاشقانه هم‌آوا شدند سربازان
و در «ستون حوادث» سه‌شنبه خواندم من
شبانه طعمه‌ی دریا شدند سربازان

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

فاضل نظری – نشد

فاضل نظری سال ۵۸ در شهر خمین واقع در استان مرکزی متولد شد. تحصیلات اولیه خود را در شهر خوانسار گذرانده است. او دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته مدیریت صنعتی است و تا به حال علاوه بر چندین مجموعه شعری که منتشر کرده ، مسئولیت هایی هم در حوزه شعر فارسی داشته است. مشاور علمی جشنواره بین المللی شعر فجر شاید مهمترین این مسئولیت ها باشد. نظری علاوه بر ریاست حوزه هنری استان تهران ، عضو شورای عالی شعر مرکز موسیقی و سرود نیز هست و در دانشگاه نیز تدریس می کند.

خودش جوان است امّا اشعارش پیر؛ و این سال‌خوردگی به بیان کهنه بودن نیست. شعرهای‌اش از پخته‌گی خاصّی برخوردار است، فاضل نظری شاعری است که به روایت تازه در غزل کهن معتقد است و در این مسیر تکنیکی قدم برداشته. وقتی «گریه‌های امپراطور» فاضل نظری را می‌خوانی، اشعارش آن‌قدر تورا جذب خود می‌کند که یادت می‌رود شعر گریه‌های امپراطور را ببینی. سراغ فهرست می‌روی اما اثری از این گریه‌ها و این امپراطور نیست و شاعر تنها نام کتاب را گریه‌های امپراطور گذاشته است. مدّتی بعد «اقلیّت» منتشر می‌شود و به چاپ شش‌ام می‌رسد. کتاب را که ورق می‌زنی گریه‌های امپراطور را می‌بینی و خیال‌ات راحت می‌شود. فاضل نظری بعد از مدّتی «آن‌ها» را منتشر می‌کند. ناشر (انتشارات سوره مهر)، این سه کتاب را به‌عنوان سه‌گانه ارائه می‌دهد. (مقدّمه‌ی روزنامه‌ی ایران برای مصاحبه‌ای که با شاعر انجام داده)

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد

لب تو میوه‌ی ممنوع ولی لب‌هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه‌جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ‌کس، هیچ‌کس این‌جا به‌تو مانند نشد

هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!


این هم شاهکار دیگرش با همین وزن و قافیه و ردیف:

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند، نشد
آه، تصویر تو هرگز به‌تو مانند نشد

گفتم از قصه‌ی عشقت گرهی باز کنم
به پریشانی گیسوی تو سوگند، نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمی که لب‌اش باز به لبخند، نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

باز هم فاضل نظری، باز هم غزل

از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم‌صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره‌ام هرقدر بی‌مهری کنی می‌ایستم
تا نگویی اشک‌های شمع ازکم‌طاقتی‌ست
در خودم آتش به‌پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آیینه، حیرت صدبرابر می‌شود
بی‌سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می‌زیستم

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

دریا و من – محمّدعلی بهمنی

دریا شده‌ست خواهر و من‌هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نیمه ‌آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

می‌خواهم اعتراف کنم، هر غزل که ما
باهم سروده‌ایم جهان کرده از برش

خواهر زمان، زمان برادرکشی‌ست باز‌
شاید به گوش‌ها نرسد بیت آخرش

با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم
حس می‌کنم که راه نبردم به باورش

دریا منم! هم‌او که به تعداد موج‌هات
با هر غروب خورده بر این صخره‌ها سرش

هم او که دل زده‌ست به اعماق و کوسه‌ها
خون می‌خورند از رگ در خون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ‌ها مخواه بریسند پیکرش

دریا سکوت کرده و من بغض کرده‌ام
بغض برادرانه‌ای از قهر خواهرش

محمد علی بهمنی

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

امید هیچ معجزی ز مرده نیست، زنده باش – ه. الف. سایه

در پاسخ آن‌هایی که می‌اندیشند خودکشی هم نوعی مبارزه است.

(شعرخوانی زیر از کنسرت «بال در بال» انتخاب شده است. این کنسرت در سال ۱۹۹۸ به مناسبت هفتادمین سال‌گرد تولد سایه، در شهر کلن آلمان اجرا شد.)

چه فکر می‌کنی؟
که بادبان شکسته
زورق به‌گل نشسته‌ای‌ست زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده، راه بسته‌ای‌ست زندگی؟‬

‫چه سهم‌ناک بود سیل حادثه
که هم‌چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان زهم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد‬

‫هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی؟
چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه‌روز هم
دل تو وا نمی‌شود‬

‫تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گام‌های ره‌گشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست‬

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند‬

نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده، آن شکوفه‌زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز‬

چه فکر می‌کنی؟
جهان، چو آبگینه‌ی شکسته‌ای است
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت
چنان نشسته کوه، در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه، بسته می‌نمایدت‬

زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی‌ست این درنگِ درد و رنج‬

به‌سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند، رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش!‬

از کتاب «تاسیان» – هوشنگ ابتهاج (سایه)

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

حاصل عقل – فاضل نظری

به نسیمی همه‌ی راه به‌هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به‌هم می‌ریزد
سنگ در برکه می‌اندازم و می‌پندارم
با همین سنگ‌زدن، ماه به‌هم می‌ریزد
عشق بر شانه‌ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به‌هم می‌ریزد
آن‌چه را عقل به یک عمر به‌دست آورده است
عشق یک لحظه‌ی کوتاه به به‌هم می‌ریزد
آه! یک‌روز همین «آه» تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به‌هم می‌ریزد

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

شعر ماهی از همایون هشیارنژاد

یه ماهی بود یه دریا
یه آسمون زیبا
یه قایق شکسته
یه ماهی‌گیر تنها…

یه ماهی‌گیر که دریا
دنیای باورش بود
خیال صید ماهی
امید آخرش بود

یه ماهی که حواسش
به آینه‌های نور بود
فکر شب عروسی
تو حجله‌ی بلور بود

ماهی شده بود باورش
تور اگه بندازن سرش
می‌شه عروس ماهیا
شاه‌ماهی می‌شه هم‌سرش!

ماهی نمی‌شد باورش
تور که بیفته رو سرش
نگاه گرم ماهی‌گیر
می‌شه نگاه آخرش…

ماهی لبش می‌خندید
به قحطی صداقت
به دشنه‌ای که خورده
تو سفره‌ی رفاقت

ماهی نفهمید چه کسی
سینه‌ی خسته‌شو درید
کدوم لب گرسنه‌ای
شوری بخت‌شو چشید

ماهی هرگز نفهمید
که تور و بند و صیاد
نمی‌شه عشق شیرین
برای قلب فرهاد