دسته‌ها
ادبيّات و هنر

جواهرخانه‬ – فاضل نظری

‎‫‫کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است‬
‎‫از جواهرخانه‌ی خالی نگهبانی بس است‬
‎‫ترس، جای عشق جولان داد و شک جای یقین‬
‎‫آبروداری کن ای زاهد، مسلمانی بس است‬
‎‫خلق دل‌سنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم‬
‎‫بشکنیدم دوستان، دشنام پنهانی بس است‬
‎‫یوسف از تعبیر خواب مصریان دل‌سرد شد‬
‎‫هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است‬
‎‫نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم‬
‎‫دیگر انسانی نخواهد بود، قربانی بس است‬
‎‫بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم‬
‎‫سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!‬

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

شاعر تمام شده

«شاعر تمام شده» اثری‌ست با شعری زیبا از «سیّد مهدی موسوی» و صدای گیرای «شاهین نجفی». در زیر متن شعر، صدا و نماهنگ کار را برایت آورده‌ام.
‎‫

نگاه می‌کنم از غم به‌غم که بیش‌تر است‬
‎‫به خیسی‌ی چمدانی که عازم سفر است‬
‎‫من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم‬
‎‫که سرنوشت درختان باغ‌مان تبر است‬
‎‫به کودکانه‌ترین خواب‌های توی تن‌ات‬
‎‫به عشق‌بازی من با ادامه‌ی بدن‌ات‬
‎‫به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون‬
‎‫به بچّه‌ای که توام! در میان جاری خون‬
‎‫به آخرین فریادی که توی حنجره است‬
‎‫صدای پای تگرگی که پشت پنجره است‬
‎‫به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره‬
‎‫به خوردن ِ دم‌پایی بر آخرین حشره‬
‎‫به «هرگز»ات که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»‬
‎‫به دست‌های تو در آخرین تشنّج‌هام‬
‎‫به گریه کردن یک مرد آن‌ور ِ گوشی‬
‎‫به شعر خواندن ِ تا صبح بی هم‌آغوشی‬
‎‫به بوسه‌های تو در خواب احتمالی من‬
‎‫به فیلم‌های ندیده، به مبل خالی من‬
‎‫به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفی‌ام…‬
‎‫به خستگی تو از حرف‌های فلسفی‌ام‬
‎‫به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»‬
‎‫به چای خوردن تو پیش آدم بعدی‬
‎‫قسم به این‌همه که در سَرم مُدام شده‬
‎‫قسم به من! به همین شاعر تمام شده‬
‎‫قسم به این شب و این شعرهای خط خطی‌ام‬
‎‫دوباره برمی‌گردم به شهر لعنتی‌ام‬
‎‫به بحث علمی بی مزّه‌ام در ِ گوش‌ات‬
‎‫دوباره برمی‌گردم به امن ِ آغوش‌ات‬
‎‫به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …‬
‎‫دوباره برمی‌گردم، به آخرین بوسه‬

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بزم بهار عاشقان با صدای مهستی و ستّار

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

دست خداحافظی – فاضل نظری

بگذار اگر این‌بار سر از خاک برآرم
بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم
از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای‌دوست
ناراضی‌ام، امّا گله‌ای از تو ندارم
در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم
از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس‌از تو
حتّا ننشسته‌ست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌روز
روزی که تورا نیز به دریا بسپارم
نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم
ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

آزادی – شفیعی کدکنی

چنان‌که ابر گره خورده با گریستن‌اش
چنان‌که گل، همه عمرش مًسخّر شادی‌ست
چنان‌که هستی آتش اسیر سوختن است
تمام پویه‌ی انسان به‌سوی آزادی است

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

گاهی فقط سکوت – فاضل نظری

چشم‌ات به‌چشمِ ما و دل‌ات پیشِ دیگری‌ست
جای گلایه نیست که این رسمِ دلبری‌ست
هرکس گذشت از نظرت، در دل‌ات نشست
تنها گناهِ آینه‌ها، زودباوری‌ست
مهرت به‌خلق بیش‌تر از جور بر من است
سهم برابر همه‌گان نابرابری‌ست
دشنام یا دعای تو در حقّ من یکی‌ست
ای آفتاب، هرچه کنی ذرّه‌پروری‌ست
ساحل جوابِ سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک‌سری‌ست

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

عشق از دیدگاه نادر ابراهیمی

مگذار که عشق، به عادتِ دوست‌داشتن تبدیل شود!

مگذار که حتّا آب‌دادن گل‌های باغ‌چه، به عادتِ آب‌دادن گل‌های باغ‌چه تبدیل شود!

…عشق، عادت به دوست‌داشتن و سخت دوست‌داشتن دیگری نیست؛ پیوسته نو کردن خواستنی‌ست که خود، پیوسته، خواهان نو شدن است و دیگرگون شدن.

تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق، هم‌چنان عشق بماند!؟

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بازهم محمّد سلمانی و بازهم شاه‌کار

این‌روزها سخاوتِ باد صبا کم است
یعنی خبر ز سویِ تو، این‌روزها کم است
اینجا کنار پنجره، تنها نشسته‌ام
در کوچه‌ای که عابر دردآشنا کم است
من دفتری پر از غزل‌ام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بی‌تو در این شهر پُرمَلال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار می‌کنم که در اینجا بدون تو
حتّا برای آه‌کشیدن هوا کم است
دل در جوابِ زمزمه‌های «بمانِ» من
می‌گفت می‌روم که در این سینه جا کم است
غیر از خدا که‌را بپرستم؟ تورا، تورا
حس می‌کنم برای دل‌ام یک خدا کم است!

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بهانه – فاضل نظری

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاجِ جشن‌های زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف! به این رهاشدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل! گمان مکن به شبِ جشن می‌روی
شاید به خاکِ مرده‌ای ارزانی‌ات کنند
یک نقطه بیش فرق «رحیم» و «رجیم» نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند
آب طلب نکرده، همیشه مُراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بوسه

‎هوشنگ ابتهاج (ه‍. الف. سایه) در ۶ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد. پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدّتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود.
‎ابتهاج – پس از کناره گیری داوود پیرنیا – سرپرست برنامه‌ی «گل‌ها» در رادیوی ایران و پایه‌گذار برنامه‌ی موسیقایی «گلچین هفته» بود. تعدادی از غزل‌های او توسّط خوانندگان این برنامه‌ها اجرا شده‌است. او در دوران دبیرستان اوّلین دفتر شعر خود را به نام «نخستین نغمه‌ها» منتشر کرد. وی با سرودن شعرهای عاشقانه آغاز کرد امّا با کتاب «شبگیر» خود که حاصل سال‌های پرتب‌وتاب پیش از ۱۳۳۲ است به شعر اجتماعی روی آورد.
شعر «بوسه» یکی از کارهای زیبای این شاعر است.

‎گفتمش
‎شیرین ترین آواز چیست؟
‎چشم غمگین‌اش به روی‌ام خیره ماند
‎قطره قطره اشک‌اش از مژگان چکید
‎لرزه افتادش به گیسوی بلند
‎زیر لب غم‌ناک خواند
‎ناله‌ی زنجیرها بر دست من
‎گفتم‌اش
‎آنگه که از هم بگسلند
‎خنده‌ی تلخی به لب آورد و گفت
‎آرزویی دل‌کش است امّا دریغ
‎بخت شورام ره برین امّید بست
‎و آن طلایی زورق خورشید را
‎صخره‌های ساحل مغرب شکست
‎من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
‎در دل من با دل او می‌گریست
‎گفتم‌اش
‎بنگر در این دریای کور
‎چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست
‎سر به‌سوی آسمان برداشت، گفت
‎چشم هر اختر چراغ زورقی‌ست
‎لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف
‎ای دریغا پیروان! کز نیمه‌راه
‎می‌کشد افسون شب در خواب‌شان
‎گفتم‌اش
‎فانوس ماه
‎می‌دهد از چشم بیداری نشان
‎گفت
‎امّا در شبی این‌گونه گُنگ
‎هیچ آوایی نمی‌آید به‌گوش
‎گفتم‌اش
‎امّا دل من می‌تپد
‎گوش کن اینک صدای پای دوست
‎گفت
‎ای افسوس در این دام مرگ
‎باز صید تازه‌ای را می‌برند
‎این صدای پای اوست
‎گریه‌ای افتاد در من بی‌امان
‎در میان اشک‌ها پرسیدم‌اش
‎خوش‌ترین لبخند چیست؟
‎شعله‌ای در چشم تاریک‌اش شکفت
‎جوشِ خون در گونه‌اش آتش فشاند
‎گفت
‎لبخندی که عشقِ سربلند
‎وقت مردن بر لب مردان نشاند
‎من ز جا برخاستم
‎بوسیدم‌اش…