دسته‌ها
ادبيّات و هنر

چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ات

چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ات
ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده‌به‌گوری
چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم
بر پشت سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست

و فاصله
تجربه‌ای بیهوده است.

بوی پیرهن‌ات
این‌جا
و اکنون

کوه‌ها در فاصله
سردند

دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می‌جوید

و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می‌زند

بی نجوای انگشتان‌ات
فقط…
و جهان از هر سلامی خالی‌ست

شانه‌ات مُجاب‌ام می‌کند
در بستری که
عشق،
تشنه‌گی‌ست

زلال شانه‌هایت
همچنان‌ام عطش می‌دهد
در بستری که
عشق،
مُجاب‌اش کرده است

– احمد شاملو

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

ای همیشه خوب — فریدون مشیری

ماهی همیشه تشنه‌ام
در زلال لطف بی‌کران تو
می‌برد مرا به هر کجا که لطف اوست
موج دیده‌گان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده‌هات
زیر آفتاب داغ بوسه‌هات
ای زلال پاک
جرعه جرعه جرعه می‌کشم تورا
به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من
ز جان تو

ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که می‌کنم نگاه،
تا همه کرانه‌های دور،
عطر و خنده و ترانه می‌کند شنا
در میان بازوان تو!

ماهی همیشه تشنه‌ام
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا
به حال خود رها کنی
ماهی تو
جان سپرده
روی خاک!‬

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

زیبای من — پابلو نرودا

زیبای من،
چون آبی
که آذرخشی وحشی از کف را
بر صخره‌ی سردِ بهاران
جا بگذارد،
خنده‌ی تو بر چهره‌ات چنین است،
زیبای من.

زیبای من،
با دستانی ظریف وپاهائی باریک
چون کره‌اسبی نقره‌ای
گام برمی‌داری، گل جهان،
تورا چنین می‌بینم،
زیبای من.

زیبای من،
لانه‌ای از مس تنیده
بر سر تو،
رنگ عسل تیره،
آن‌جا که قلب من می‌سوزد و آرام می‌گیرد،
زیبای من.

زیبای من،
چشمان تو برای صورتت بسیار بزرگ است،
چشمان تو برای زمین بسیار بزرگ است .

سرزمین‌هائی‌ست، رودخانه‌هائی‌ست.
در چشمان تو،
از میان آن‌ها می‌گذرم،
آن‌ها دنیا را روشن می‌کنند
و من از میان آن‌ها می‌گذرم،
زیبای من.

زیبای من،
سینه‌های‌ات چون دو قرص نانی است
ساخته از خاک گندمین و ماه طلائی،
زیبای من.

زیبای من،
کمر تو،
که دستان من شکل رودخانه به آن می‌بخشند
تا هزاران سال از میان تن تو جاری شود،
زیبای من.

زیبای من،
چیزی مانند تن تو نیست،
شاید زمین
در نقطه‌ای پنهان
کژتابی و عطر تن تو را داشته باشد،
شاید در جائی،
زیبای من،

زیبای من، زیبای من،
صدای تو، پوست تو، ناخن‌های تو
زیبای من، زیبای من،
وجود تو، روشنائی تو، سایه‌ی تو
زیبای من،

همه مال من‌اند، زیبای من،
همه مال من‌اند، عزیز من،
زمانی که راه می‌روی یا می‌آسائی
زمانی که نغمه سر می‌دهی یا می‌خوابی،
زمانی که در رنجی یا در رویا،
همیشه،
زمانی که نزدیکی یا دور،
همیشه،
مال منی، زیبای من
همیشه.

از کتاب: «هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه»
ترجمه: احمد پوری
نشر چشمه

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

همین‌ام کافی‌ست

دل‌خوش‌ام با غزلی تازه همین‌ام کافی‌ست
تو مرا باز رساندی به یقین‌ام کافی‌ست

قانعم، بیش‌تر از این چه بخواهم از تو
گاه‌گاهی که کنارت بنشینم کافی‌ست

گله‌ای نیست من و فاصله‌ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی‌ست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین‌قدر که گرم‌است زمین‌ام کافی‌ست

من همین‌قدر که با حال و هوای‌ات گه‌گاه
برگی از باغچه‌ی شعر بچینم کافی‌ست

فکر کردن به‌تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترین‌ام! کافی‌ست

-محمّدعلی بهمنی

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

من عاشق چشمت شدم

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می‌درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می‌آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمان‌ها می‌کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشک‌هایم می‌چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی‌دانم از این دیوانه‌گی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن‌دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نام‌ام سجده کرد
آدم زمینی‌تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی‌دانم از این دیوانه‌گی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیش‌تر
چیزی در آن‌سوی یقین شاید کمی هم‌کیش‌تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود

شاعر: دکتر افشین یداللهی
خواننده: علیرضا قربانی
آهنگ‌ساز: فردین خلعتبری

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

آهنگ فرهاد فخرالدینی، آواز علی‌رضا قربانی و شعر زنده‌یاد فریدون مشیری وصف حالی‌ست امشب…

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه‌ام اندیشه‌ی فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب، خواب و بیدار است
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان‌ها باز
خیال‌ام چون کبوترهای وحشی می‌کند پرواز
رود آنجا که می‌بافند کولی‌های جادو گیسوی شب را
همان‌جاها که شب‌ها در رواق کهکشان‌ها عود می‌سوزند
همان‌جاها که اخترها به بام قصرها مشعل می‌افروزند
همان‌جاها که ره‌بانان معبدهای ظلمت نیل می‌سایند
همان‌جاها که پشت پرده‌ی شب، دختر خورشید فردا را می‌آرایند
همین فردای افسون‌ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته‌ست
همین فردا که روی پرده‌ی پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش‌هاست
همین فردا، همین فردا…
…من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی‌تاب و بی‌آرام من از شوق تو لبریز است
به هر سو چشم من رو می‌کند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می‌زند لبخند
قناری‌ها سرود صبح می‌خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه:
تورا از دور می‌بینم که می‌آیی
تورا از دور می‌بینم که می‌خندی
تورا از دورمی‌بینم که می‌خندی و می‌آیی
نگاه‌ام باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاق‌ام شبنم گل‌برگ رخسار تو خواهد شد
تن‌ام را از شرار شعر چشمان تو خواهم سوخت
برای‌ات شعر خواهم خواند
برای‌ام شعر خواهی خواند
تبسم‌های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بخت‌ام کند یاری
در آغوش تو…
…ای افسوس

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

روز مبادا – زنده‌یاد قیصر امین‌پور

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان که بایدند
نه بایدها…

مثل همیشه آخر حرف‌ام
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم

عمری‌ست
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم:
باشد برای روز مبادا!

اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به‌نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه‌می‌داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان‌که بایدند
نه بایدها…

هر روز بی تو
روز مباداست!

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین

درد یک پنجره را پنجره‌ها می‌فهمند
معنی کور شدن را گره‌ها می‌فهمند

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصه‌ی تلخِ مرا سُرسُره‌ها می‌فهمند

یک نگاه‌ات به‌من آموخت که در حرف زدن
چشم‌ها بیش‌تر از حنجره‌ها می‌فهمند

آن‌چه از رفتن‌ات آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره‌ها می‌فهمند

نه؛ نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن‌ها بعد در آن کنگره‌ها می‌فهمند

از کتاب پیشآمد – کاظم بهمنی

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

بهاریه – شمس لنگرودی

خلاصه بهارى دیگر
بى حضور تو
از راه میرسد، …
و آنچه که زیبا نیست زندگى نیست
روزگار است،
گُل نیلوفر مرداب این جهانیم
و به نیلوفر بودن خود شادمانیم،
سقفى دارد شادکامى
کف ناکامى ناپدید است.
هر رودخانه اى به دریاچه خود فرو مى ریزد
به حسرت زنده رود زنده نمیشود رود
نمى شود آب را تا کرد و به رودخانه دیگرى ریخت
به رود بودن خود شادمان میتوان بود.
بهار، بهار است، و بر سرِ سبز کردن شاخه ها نیست
برف، برف است، هواى شکستن شاخه هاى درخت را ندارد
برگ را، به تمنا، نمیشود از ریزش باز داشت
با فصل هاى سال هم سفر شو،
سقفى دارد بهار
کف یخبندان ها ناپدید است.
دستى براى نوازش و
زانویى براى رسیدن اگر مانده است
با خود مهربان باش،
اگرچه تو نیز دروغى مى گوئى گاهى مثل من
دروغت را چون قندى در دهان گسم آب میکنم
با خود مهربان باش.

اى ماه شقه شقه صبور باش!
چه ها که ندیده یى
چه ها که نخواهى شنید
ما التیام زخمهاى تو را بر سینه مجروحت باز میشناسیم
ماه لکه لکه!
مثل حبابى بر دریا بدرخش و
با آسمان خالى خود شادمان باش،
جشنواره آب است زندگى
چراغانى رودها که به دریاها میرسند
زخم خورده بادها، زورقها، صخرهها
سقفى دارد روشنى
کرانه تاریکى ناپدید است.
اندیشه مکن که بهار است و تو نرگس و سوسن نیستى
به حسرت زنده رود زنده نمیشود رود،
خاکت را زیر و رو کن
ریشه و آبى مباد که نمانده باشد،
سقفى دارد زندگى
کف نیستى ناپدید است،
به رنگ و بوى تو خود شادمان میتوان بود،
گُل نیلوفر مرداب این جهانیم
و به نیلوفر بودن خود شادمانیم.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست

سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
بازگرد ای عید از زندان که ما را عید نیست

بی‌گناهی گر به زندان مُرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست

– فرخی یزدی