همان چشمهایی که با سکوتشان آنقدر حرف دارند برای گفتن که اگر تمام شب هم نگاهشان کنی تمام نمیشود. برای شیطنتهای معصوم آن تیلههای سبز دلم تنگ شده است. من به بچگیهای او سفر کردم، از همان جایی که او شروع شده و بسیار دانستم از آن دل کوچک شیشهای که به دستان من سپرده است. آنجا که ردپای کودکیاش را جا گذاشته بود مهربان من. دلم برای یک جفت چشم تنگ شده است…
دسته: روزنوشت
گاهی آدم خسته میشود از اینهمه سکوت، از این دردهای بیدرمانی که گفتن و نگفتناش یکی میشود در نهایت کار فقط فکر را میپوساند و آدمیزاد را ذره ذره میخورد.
نازنینم گاهی فکر میکنم کاش برای هر چرایی، جوابی وجود داشت؛ کاش واقعا در این مثلا زندگی هر بخشی مسئولی داشت، تلفنی داشت و جواب میدادند به این پرسشهای بیجواب. گاهی واقعا خسته میشوی وقتی به محال آزادی، حتا فکر میکنی. چفدر دلم پر است از غصهی نافهمی. کاش این بارانی که از پنجره در حال چکیدن است این سوی پنجرهها را هم میشست.
در نفرت زاده میشود، در فقر قد میکشد و در بیتفاوتی مرد میشود. معصومانه مبهوت تماشای عبور چکمههای گل آلود میشود، به گماناش دنیا همین شورهزارهای سرشار از کینه و خشمی است که در آن لایهی ضخیمی ازخون و غبار بر روی انسانیت نشسته است و البته که اشتباه نکرده است! و بیگانه از درد و نفرت در این ویرانهها پرسه میزند. درس زندگی را خوب میفهمد و میداند، از پارچههای سیاه سردر خانههای همبازیهایش، که او فردا برای بازی نخواهد آمد.
آری اکنون که باری دیگر آتش خودخواهی انسان درنده، زبانه کشیده است و در این کوچههای سیاه عاری از آدمیت ، بیچارهگان بیسرنوشت را با گلولهی خشم به کام مرگ میبرند، او کفشهایش را جا گذاشته است. درازکش به آسمان نگاه میکند و من نمیدانم در آن لحظه چه دیده است، شکنجهگران قرمزپوش صلح او را آژیر کشان و با شتاب بردهاند تا مبادا که او این تفرجگاه خونین را ترک کند اما او کفشهایش را جا گذاشته است و نگاهش را که خیره به آسمان مانده بود.
دستور زبان
این مطلب را یکی از دوستانام در فیسبوک به اشتراک گذاشته بود:
از همان ابتدا دروغ گفتند،
مگر نگفتند که «من» و «تو»، «ما» میشویم!؟
پس چرا حالا «من» اینقدر تنهاست!؟
از کی «تو» اینقدر سنگدل شد!؟
اصلن این «او» را که بازی داد
که آمد و «تو» را با خود برد و شدید «ما»!؟
میبینی
قصهی عشقمان،
فاتحهی دستور زبان را خوانده است!
بهدنبال کسی میگردم
نه میدانم ناماش چیست و نه میدانم چه میکند
حتّا خبری از رنگ چشمهایش هم ندارم
رنگ موهایش را نمیدانم و
لبخندش را ندیدهام
فقط میدانم که نیست
دست به دست کنید شاید پیدا شد
همین الان خواندم که این زن پس از ۹ سال، امروز صبح اعدام شد. با گناهکار یا بیگناه بودناش کاری ندارم ولی چیزی که در این چند روز اخیر فکرم را به شدّت به خودش مشغول کرده اینست که چرا همهی ما فقط سیستم قضایی و جمهوری اسلامی و قاضی پرونده را به باد انتقاد گرفتهایم؟ چرا کسی از خانوادهی مقتول -خانم فاطمه (لاله) سحرخیزان- سوال نمیکند که چرا حسّ کینه و انتقامجوییشان بعد از ۹ سال هنوز شعلهور است؟ امروز چه حسّی دارند؟ دست و پا زدن زنی میان زمین و هوا غبار غم از دلشان شسته است؟ تصویر جان کندن یک انسان بر چوبهی دار چگونه تصویریست؟ بسیار مشتاقام بدانم پاسخشان چیست!
بیایید از خودمان هم سوال کنیم که ما در جایگاه «سحرخیزان»ها چه میکردیم؟ و اگر به همانجایی رسیدیم که آنها امروز رسیدهاند، دست از نقد حکومت و عمّال آن برداریم که: «از ماست که بر ماست»
«باز میگردم؛ همیشه باز میگردم.
مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایانِ پایانها فرو نمیروم.
مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مردِ خداحافظیِ همیشهگی نیستم.
باز میگردم؛ همیشه باز میگردم.
هلیا، خشمِ زمانِ من بر من، مرا منهدم نمیکند. من روحِ جاریِ این خاکم.
من روانِ دائمِ یک دوست داشتن هستم.» – نادر ابراهیمی
آخیش! بالاخره بیرون اومدم از اون چرخهی لعنتی تکرار روزهام. آخر پیداش کردم (خودم رو میگم!)، بیچاره یه جایی اون ته دلم، پشت یه دریای خون نشسته بود و ماتش برده بود به یه نقطه که هیچی نبود. شوکِ اینروزها باعث شده به خودش بیاد. پا شه و دلاش رو به دریا بزنه و زودتر به دادم برسه که از این خرابتر نشم.
تا بعد…
تولّدت مبارک عزیز دلام.
توی همهی گرفتاریهای اینجا و بعد از تمام شدن قراردادام با سرویسدهندهی قبلی، تازه فهمیدم که از نوشتههای آخرام پشتیبان ندارم و حالا دارم با هزار دوز وکلک پیداشون میکنم.
خودکرده را تدبیر نیست، صبور باشید…
پینوشت: مطالب رو به لطف گوگل تونستم برگردونم ولی خیلی از دیدگاههای شما رو نتونستم برگردونم 🙁
خونهی عموی مامانام بودیم. آهنگ «چشمای تو»ی «داریوش» پخش میشد که دایی اومد دنبالمون… تو راهِ خونه زد زیر گریه و گفت: «دایی… باباتون راحت شد!» آنا با چشمهای بچّگونه ولی مضطرب پرسید: «مُرد!؟»
از اون شبِ سیاهِ بیستساله فقط همین یادمه، بعد گریه بود و اشک بود و پارچههای سیاه روی دیوار خونهمون و…
امروز درست ۲۰سال از اون ماجرا میگذره، بیستسال!
بچّهی بزرگِ خونه -پسر ۱۴سالهی یکییهدونهی مامان و عزیزدُردونهی مامانجون- الان ۳۴ سالشه و هنوز بزرگترین مشغولیّت ذهنی اونهاست. دخترها به پشتوانهی مادری بینظیر و همّت خودشون همهگی سروسامون گرفتن، حتّا منیرِ ۵ساله هم امروز خانومی شده واسه خودش، فقط منام که تو کار خودم موندم، موندم که آیا نقش اوّل زندگی، خودمام، یا باید دنبال یه نقش اوّل خوب بگردم. حس میکنم از پسِ اجرای این فیلمنامه -به تنهایی- بر نمیآم، حالا عیب از منه یا سبکِ بازیگریم!؟ -نمیدونم؛ فقط میدونم که روی نقطهی صفر موندم، درجا میزنم، از هرکاری میترسم، «شروع» برام فاجعه شده، حتّا برای تموم کردن کارای نصفهکاره هم لنگ میزنم. تنها چیزی که روی پا نگهام داشته، یادآوری چشمهای مامانمه توی فرودگاه مهرآباد، روزی که برای بدرقهی من اومده بود و با نگرانی و غمی که توی نگاه قشنگش موج میزد، قدمهام رو دنبال میکرد… نگاهی که میدونم یه عمر باهامه و روپا نگهام میداره.
اینجا میخوام به اون نگاه -در برابر یه دنیا- قسم بخورم و بگم که «مامان قول میدم که پیداش کنم، نقش اوّل رو میگم، اگه خودم یا هرکس دیگه، پیداش میکنم و نقشی تقدیمت میکنم که از کارگردان بودنت پشیمون نشی و لذّت ببری.
اینا رو مینویسم که آدمها بدونن: همهی بچّههات، هر ۴تامون، لحظهلحظهی این بیست سالمون رو از تو داریم و هر چیزی هستیم یا شدیم از صدقه همون نگاه قشنگیه که هشت سال تمامه در حسرتاش
«میسوزم و لب نمیگُشایم که مباد
آهی کِشم و دلی بهدرد آید از او»
این هم «دستای تو»ی «داریوش» که از وقتی فهمیدم «اردلان سرفراز» این شعر رو به یاد پدرش سروده (پاورقی ص۳۲ کتاب «از ریشه تا همیشه»)، بیشتر بهش حسّ دارم. (یه سری از دوستها الآن میفهمند که چرا وقتی این ترانه رو گوش میدم، زیادی ساکت میشم)