دسته‌ها
روزنوشت

فاصله‌ها

بسی دل‌تنگم مهربانم کمی غمگینم نازنینم. فاصله دردی است که در نوشتار نمی‌گنجد. چشم‌ها را غبارآلود می‌کند، دست‌ها را سست و قلم را لرزان. امروز که مرا این درد دو چندان است، از شاملو برایت می‌خوانم که فاصله تجربه‌یی بیهوده است و تو اینجایی.

دسته‌ها
روزنوشت

روزمرگی یعنی…

عشق ما دهکده‌یی است که هرگز به خواب نمی‌رود
نه به شبان و نه به روز
و جنبش و و شورِ حیات
یک دم در آن فرو نمی‌نشیند.

دسته‌ها
روزنوشت

جاودانگی

از این دنیا که در گذر است، با من و بی من، هزاران بار بیزارم. از تولدی که رنج را آغاز می کند، بیشتر از مرگی که می برد بیزارم.از آنها که کودکی ام را، آرامش ام را، از منی که با پای خودم نیامده بودم دزدیده اند بیزارم . نم نم باران روی گونه های من می چکد،آری اما غصه هایی هست که هیچ گاه شسته نمی شود دردهایی هست که تا آخرش با آدم می ماند. صورت هایی که تا همیشه جلوی چشمانت می خندند و آغوش هایی که بوی محبت شان تا ابد باقیست، حتی در آن روز که نباشند.اندک شمارهایی که آرام و بی صدا می روند و تو را در میان این همه رنج و درد تنها می گذارند و تنها این قصه جاودانه تکرار خواهد شد.

دسته‌ها
روزنوشت

باخت شیرین

عزیزم می‌خواهم طرفدار تیم محبوبت بمانی افتخار می‌کنم که بهترین‌ام حتا در میان هواداران تیم حریف باشد اما تیم محبوب‌اش را تشویق کند.
ولی امشب می‌دانی که دلم می‌خواهد کدام تیم برنده باشد 😀

دسته‌ها
روزنوشت

هفت سینی که چیده بودم

 

درست کنار سنبل نشسته بودی دلم برای فال گرفتنت تنگ بود…

دسته‌ها
روزنوشت

نوروز و من بی تو

با واژه، واژه‌ی این شعر دل‌ام پر می‌کشد به کوچه‌های کودکی. دل‌ام عیدی می‌خواهد، بهانه‌ی بوی دست‌های حنابسته‌ی مادربزرگ را می‌گیرد. بی‌تاب می‌شود و مرا هم بی‌تاب می‌کند.
خاطره‌ها هجوم می‌آورند: آرامش آغوش پدربزرگ که امن‌ترین گوشه‌ی دنیا بود، چشمان آرام ولی همیشه نگران مادر در آینه‌ای که نمی‌دانم کدام سین هفت‌سین‌مان بود، لباس نو، آجیل، سمنو، یک طایفه فامیل و یاد بابا…
دلم ایران را می‌خواهد.
تو را هم دل‌تنگ است.

دسته‌ها
روزنوشت

دو سه خط

دشوار می‌شود این روزهای دل‌تنگی وقتی که در چشمانت غصه می‌بینم، وقتی که بدانم که شبی را تا صبح نخوابیده باشی و من در کنارت نبوده‌ام. وقتی در پشت نقاب مردانه‌ای بغضت را جمع می‌کنی. وقتی دقایقی سکوت بین‌مان حرف می‌زند و تو می‌دانی که در کدامین لحظه من اندوه را در لبخندم پنهان کرده‌ام. وقتی که نمی‌گویم ولی می‌دانی و وقتی می‌دانم ولی نمی‌گویی. وقتی دلمان از غصه‌ی همدیگر می‌گیرد . وقتی از مرد کوری که می‌دید برایم گفتی و من از لطافت شاعرانه‌ی تو چشم هایم تر شد. می‌خواهم تمام شادی‌های دنیا را بیاورم تا با لبخندی روی لبانت جمع باشد تا همیشه. و آنگاه اندوه و تاریکی بدانند که نخواهند توانست ما را بیازارند حتی در روزهای سخت…

دسته‌ها
روزنوشت

آمده بودند نبودیم !

دل آدم می‌گیرد در این روزهای تاریک و سرد حرف کشی، در این سوز سرمای بیدادگرکه آنها آمده بودند ولی ما نبودیم. نگاه‌های معنی داری که از کنار هم می‌گذشتند، به امید اینکه شاید دیگری صدایش را فریاد کند. نگاه‌هایی آمیخته با ترس و هیجان اما تلخ. این‌بار دیگر آنها هم خسته بودند، این بار آنها هم انتظار داشتند از ما.
اما همگی نا امید بازگشتیم آنها به لانه‌های گرگان و چون من‌هایی، خسته‌تراز همیشه، از پرسه‌ی اعتراض به میان کتاب‌ها و قلم‌هایمان خزیدیم تا لااقل بر روی کاغذ از خودمان بپرسیم آیا آزادی خواهد آمد!؟

دسته‌ها
روزنوشت

قصه‌ی ما

قصه‌ی ما قصه‌ی نخستین روزهای پاییزی و نم باران است‫.‬ قصه‌ی نگاه اول‫،‬ از آن نگاه‌هایی که هزار حرف ناگقته دارند‫.‬ قصه‌ی دست‌های آشنایی که با آنها دیگر از روزهای سخت نمی‌هراسم‫.‬ قصه‌ای که دلتنگی‌اش عمیق است و تمام‌اش احساس است،‬ خالص و سفید،‬ پر از کودکی ناب.‬ قصه‌ای که مهربانم، دلم می‌خواهد هرشب برایم دوباره از اول باز بخوانی‫.‬ من و تو و نور شمع و باران…

دسته‌ها
روزنوشت

آغاز من

عزیز دل،

من از آن‌جایی آغاز شدم که تو روبه‌روی‌ام نشسته بودی و نگاه نافذت درون‌ام را می‌کاوید و من -من حرّاف- واژه گم‌کرده‌ی چشمان‌ات بودم.

پا در ردّپای کودکی‌ام را هم پیش ازین گذاشته بودی! من تمام این سال‌ها گام برداشته‌ام تا به آن نقطه‌ی آغاز برسم و این آغاز را مدیون «تو»یی هستم که ردّ پای‌ات در دل‌ام روزبه‌روز ماندگارتر می‌شود.