فرشته بانو،
از آن شب سردی که نگاهات رنگهای گرم پاییز را به زندگیام ریخت، هزار و پانصد شب میگذرد و من گویی هزار و پانصد سال است که این چشمها را میشناسم، چشمانی که دریا دریا آرامش در نگاهشان موج میزند.
تو مکّهی عشقی و من عاشق رو به قبلهتم
من اوّلین قربونی عیدای فطر کعبهتم
میمیرم از عشق چشات اگه ندی تو حاجتم
هر چی بُته به خاطرت کوبوندم و شکوندم
خودمو تو چشم مست تو آتش زدم، سوزوندم
به عشق دیدن گل روی تو اینجا موندم
بین نماز ظهر و عصرم استخاره کردم
خوب اومده، مبارکه، دور سرت بگردم
اگه به من وفا کنی؛ حاجتمو روا کنی
بین تموم عاشقات، نذر منو ادا کنی
یه کاسه گندم میریزم تا کفترا رو سیر کنم
واست میمیرم اونقدر تا دلتو اسیر کنم
به پات میشینم شب و روز، تا با تو عمرو پیر کنم
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینام
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
بین نماز ظهر و عصرم استخاره کردم
خوب اومده، مبارکه، دور سرت بگردم
اگه به من وفا کنی؛ حاجتمو روا کنی
بین تموم عاشقات، نذر منو ادا کنی
یه کاسه گندم میریزم تا کفترا رو سیر کنم
واست میمیرم اونقدر تا دلتو اسیر کنم
به پات میشینم شب و روز، تا با تو عمرو پیر کنم
تو مکّهی عشقی و من عاشق رو به قبلهتم
من اوّلین قربونی عیدای فطر کعبهتم
میمیرم از عشق چشات اگه ندی تو حاجتم
چه کیفی دارد
کسی باشد
که وقتی نام کوچکت را
از ته دل صدا می زند
لبخندی رویِ لبانت نقش ببندد
و تو آرام بگویی جانم
به گمانم اینطور که باشد
تو حتی عاشق نامت می شوی
که از طرز صدا کردنش بفهمی
اسمت که هیچ
حتی وجودت،مالکیتش به اشتراک گذاشته شده
بینِ تو و اوی زندگی ات !
چه لذتی دارد صدایی مدام
نامت را تکرار کند و
تا تو جانم بگویی
بگوید امان ار حواس پرتی
یادم رفت چه می خواستم بگویم
دوباره نامت را تکرار کند
و تو بدانی اینبار هم به شوق
شنیدن جانم از زبانت صدایت کرده !
همیشه ابراز علاقه
با گفتن جانم؛ عزیزم ؛ عشقم
نیست
گاهی تمامی ِ شیرینیِ یک حس
در گفتنِ نـــــــام
آن هم با میم مالکیت
خلاصه می شود !
عادل دانتیسم
احساس رهایی می کنم و ترسی وجودم را فراگرفته است. چون جوجه ای که از لانه پریده باشد، میان سقوط و پرواز دست و پا می زنم. امروز که به دانشگاه می آمدم رسیدن پاییز توجه مرا به خود جلب کرده بود. برگ هایی که یک به یک چون سواران شجاع ناکام در جنگ، فرو می ریختند وبا نفیر سوزنده ی باد در میان شاخه ها، این میدان نبرد غم انگیز تر می نمود.
شعله ی آفتاب کم سویی روی پوستم می رقصید و در این احتضار تابستان به خزان، احساس شاعرانه ای از پاهایم بالا می آمد. چه تلخی مدامی در زندگی بوده و هست. اکنون که در سرازیری سرما افتاده ایم امید آن داریم که تابستان سال بعد را بهتر می گذرانیم و بیشتر لذت خواهیم برد. همیشه حال را رها می کنیم و در حسرت گذشته و دل شوره ی آینده دست و پا می زنیم. بی آنکه به خود یادآوری کنیم روزی از ما غباری هم نخواهد ماند. این رسم دنیا را همه خوب می دانیم و تا گریبان ما را نگیرد می پنداریم که جاودان خواهیم ماند.
در حالیکه نه غم های ما ارزشی دارند و نه شادی های ما، این لحظه های کوتاه هستند که از دست ما می روند. روزهایی که می توانستیم از لاک خود بیرون بیاییم و درها را باز کنیم به این دنیا و تمام ناملایماتش یک انگشت نشان بدهیم و دنبال راه خود برویم، تا جایی که ادامه داریم، تا جایی که تمام شویم.
در این میان برمرکبی از عشق و محبت سوار باید شد. تنها مقوله ای که جانداران را از موجودات بی جان متمایز می سازد. آنچه در گل ها و گربه ها و انسان ها انگیزه رشد و بقاست. آنچه که نازنینم، مرا در لحظه های بدون تو، به فکر فرو می برد و جای آغوشت را با هیچ چیز پر نمی کند. وقتی که آنچه را که خودم دوست دارم، دور از خودخواهی بشری، با تو قسمت می کنم. وقتی آنچه مرا می آزارد بر شانه های تومی گریم و وقتی ناراحتی هایت ناراحتی های من می شوند.
آری، دوباره پاییز در راه است و من در لحظه های طلایی و نارنجی شناور خواهم شد. در لذت بوی پوست پرتقال و طعم نارنگی های نو بر. با تو و انار و حافظ، یلدا را زنده خواهم کرد. پاییز را در ذات پاییز درخواهم یافت. نه هراسی از زمستان دارم و نه برای آفتاب تابستان و شن های ساحل منتظر خواهم ماند.
از ته دلم میخونم، تا ابد باهات میمونم
آره عشق مهربونم تورو تنها نمیذارم
بده دستاتو به دستام، تویی عشق و همه دنیام
گل من نترس من اینجام
تو رو تنها نمیذارم
هر روز با تو برای من روز عشق است و روزهای بیتو ساعتهای بیهودهای که از پی هم میگذرند٬ ساعتهایی که اگر شوق دیدار دوبارهی تو را در خود نداشتند فقط و فقط چرخش جبری عقربهها بودند و روزگار. امّا به کوری چشم همهی ساعتها هستی و بودنات دلیل بودنام شده پس بمان که باشم و باشیم.
چند جمله سخنی دارم. چند نگاه حرفی و دقایقی تا دستهایت را در دست بگیرم. روزهای عمرمان به سرعت در حال گذرند و هر روزی که میگذرد ما بزرگتر میشویم، تا جایی که این روزها دیگر ما به من میخندد. میخواهم قابی بسازم از روزهایمان و بگذارم لب طاقچهی دلم، تا همیشه نگاهشان کنم، تا دلام برای دو سالگیمان تنگ نشود.
دقیق ۲ ماه و ۲ روز است که از سرزمین مادریام دور شدهام. امروز ۲ ماه و ۲ روز است که از باهم بودن ما میگذرد. زندگی همیشه برایام عجیب بوده. این روزهای جدید و عجیب و این آدمها. گاهی در ایستگاه اتوبوس که ایستادهام با خودم میاندیشم، اینجا چه میکنم؟ گویی در خواب هستم، تمام خاطرات بچّهگی مانند برگهای کتاب از جلوی چشمانام عبور میکند و باز به معمّای زندگی میاندیشم…
نمیهراسم از آنکه اشتباهی کرده باشم، نمیهراسم از سختیها، نمیهراسم از مرگ، امّا از آدمها میترسم چونان همیشه و دستان تو را سخت میفشارم و آغوش تو را که مرا گرم میکند در این روزهای هراسناک بشر و هذیان. به چشمان مهربانات نگاه میکنم، آرام میشوم و در همان حال غمگین. جای زخمهایات را دیدهام و کودکیات را که مجال بازیگوشی نیافته است. او را بر روی پاهایام خواهم نشاند و دور خواهم شد از آشفتگیهای ملالآور مردمان و شهرها، از بیهودهگی و هجو این زمانهی عصیان.