…یه مدته که زیاد روبهراه نیستم. دوباره همون یاس فلسفی! اومده سراغم. خیلیها رو از خودم میرنجونم، خودم رو بیشتر از همه. به خیلیها بد میکنم، به خودم بیشتر. خیلی سعی میکنم مهربون باشم ولی از همهی اونوقتها که کمتر سعی میکردم، نامهربونتر شدم. خیلی زور میزنم درجهی صبر و تحملم رو ببرم بالا، ولی از همیشهی تاریخ کم صبرترم، کم تحملترم، زود رنجتر، عصبیتر…
دسته: روزنوشت
اول به تو که میدانم میخوانی: اون روزا رو بهروی آینه میایستادی و از برق معصومیتی که توی چشات بود غرق شعف میشدی. شبا وقتی روی تشک خنکت غلت میزدی تمام ستارهها رو به خلوت سینهات مهمون میکردی. سوسوی ستارهها اینقده بهت نزدیک بود که خیال میکردی اگه دستت رو دراز کنی میتونی دامنت رو پر از ستاره کنی. اون موقعا پاک بودی، ناز بودی، معصوم بودی… حالا یه جورایی خودت رو درگیر کردی که خیال میکنی یه عمر از اون موقع گذشته. دیگه وقتی توی آینه نیگا میکنی دلت میگیره. البته زیبایی صورتت هنوز هست. اینو خودت میگی ولی معصومیت!
سعی کن بازیچه نشی. هر چیزی که فکر میکنی تو رو از خودت و خدا دور میکنه بذار کنار. جرات داشته باش. شهرت خوبه، دوستای زیاد داشتن شیرینه، اینکه توی دید باشی، مورد توجه باشی و… خوبه اما نه به اون اندازه که خودت رو فراموش کنی. شعر عروسک کوکی فروغ رو بخون، تو عروسک نیستی من مطمئنم. شریف تر از اونی که لایق این تعبیر باشی اما به هیچ کس اجازه نده حتا در خلوت تنهایی خودش، تو رو عروسک فرض کنه. باور کن که نگرانتم؛ هرچند مطمئن نیستم بدونی…
کمی هم از خودم: روزها می آیند از پی هم و می روند بدنبال هم چون ابرهای سبکبال بهاری و من نشستهام آرام و بیصدا در اتاق تنهایی خویش و میبینم پنجههایش را که هر لحظه نزدیکتر میشود. در این سکوت وهمآلود از روزنهی پنجرهام که همیشه مهتاب را میهمان دلم میکرد، خبری نیست.