دسته‌ها
روزنوشت

دودلی

تا حالا شده نتونی حال خودت رو بیان کنی!؟
منظورم اینه که ندونی الان باید خوش‌حال باشی یا ناراحت؟ از یه طرف کلّی مشکل رو حل کردی و پشت سر گذاشتی و از طرف دیگه می‌بینی هزارتا مشکل جدید سر راهته؛ حالا باید سرحال باشی که درگیری‌های قبلی رو پشت سر گذاشتی یا نگران این‌که باید دل رو به دریای مشقّات جدید بزنی!؟
من که هنوز به‌شخصه به نتیجه‌ی قابل قبولی نرسیدم، دلیل این‌هم که وبلاگم را به‌روز نمی‌کنم همینه که با خودم درگیرم، نمی‌دونم کدوم حالتم رو بیان کنم تا راضی باشی و باشم!
…همین و بس

دسته‌ها
روزنوشت

خرکاری

چه خبرته پسر!؟ چهار روز نمی‌نویسی، یهو میای خودت رو خفه می‌کنی و ملت بی‌چاره رو هم سر کار می‌گذاری…
ولی تو به دل نگیر! از تو چه پنهون یه چند وقتیه همه‌ی کارهام همین‌جوره، یعنی یه کاری رو که دو ساعت وقت می‌بره اون‌قدر می‌پیچونم تا ده‌تا کار دیگه هم بیاد کنارش، بعد عین خر باید جون بکنم تا اون‌ها رو انجام بدم، تازه دست آخرهم اون‌جور که می‌خوام نمی‌شه نمونش حیّ و حاضر جلو چشمته!
خدا به من همّت بده و به دیگران صبر!

دسته‌ها
روزنوشت

ما یک روحیم در دو بدن

فعلاً فقط همین!

دسته‌ها
روزنوشت

امروز تولّد عشق است!

درست ۵۵ سال پیش در چنین روزی عشق به‌دنیا آمد.
۵۵ سال پیش فرشته‌ها، تولّد فرشته‌ای را سجده کردند، که می‌دانستند روزی آبروی یکایکشان را مدیون او خواهند بود -اشتباه هم نمی‌کردند- چراکه ۳۵ سال پس‌از آن‌روز، آن فرشته، عشق را معنای تازه داد و عاشقی را از نو تعریف کرد. فرشته‌ای که در اوج زیبایی و جوانی، زندگی‌اش را وقف فرزندانش کرد تا بی‌پدریشان را لحظه‌ای حسّ نکنند، فرزندانی که امروز اگر تک‌تک سلّول‌هاشان زبان بگشایند، بازهم از بیان آن‌همه گذشت و فداکاری در می‌مانند و توان سپاسگزاری هم ندارند.

باز هم سخن از فرشته‌ی من است و باز هم قلمم لنگ مانده؛ گرچه بارها گفته‌ام، بازهم می‌گویم که:

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این‌که مرا شعر تازه نیست

من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است

امّا می‌نویسم… با تمام کاستی‌هایم می‌نویسم تا بداند اگرچه از او دورم، وجودم چنان در وجودش خلاصه می‌شود که اگر بدانم لحظه‌ای از یادم غافل است یا دعای خیرش بدرقه‌ی راهم نیست، نیستم.
می‌نویسم… با تمام کاستی‌هایم می‌نویسم که فرشته‌ی من «مادرم»، عشقی را که تو در دلم کاشتی و امروز درخت تناوری‌ست که برگ برگش از تو هستی می‌گیرد را به تو تقدیم می‌کنم، تویی که عشق را و عاشق بودن را با تو یاد گرفتم.

تولّدت مبارک مامان

دسته‌ها
روزنوشت

چه کاره

چند سال پیش در چنین روزی هیچ کاری نمی‌کردم جز این‌که فکر کنم که چند سال بعد در چنین روزی چه‌کار می‌کنم. چند سال است که هیچ کاری نمی‌کنم، غیر از این‌که فکر می‌کنم چند سال پیش در چنین روزی چه‌کار می‌کرده‌ام…

دسته‌ها
روزنوشت

ایلیا و تیام

فردا این دوتا عشق دایی از ایران برمی‌گردن 🙂

ilia_tiam

دسته‌ها
روزنوشت

نکنه عاشق شدی!؟

دو سه تا از دوستام برام نوشتن «نکنه عاشق شدی!؟» البته با کلی طعنه و کنایه‌ی جانبی!، برای همین بد ندیدم مطلب امروزم رو راجع به عشق (البته از دید خودم) بنویسم.
من معتقدم که همه‌ی ما عاشقیم، یعنی اصلاً عاشق به دنیا می‌آییم، این عشق از کودکی در آغوش فرشته‌ای به نام مادر کم‌کم شکل هماهنگ‌تری با دنیای خارج پیدا می‌‌کنه و ریشه‌دار تر می‌شه. هرچه بزرگ‌تر می‌شیم برداشتمون از دوست داشتن فرق می‌کنه، یعنی وقتی ۲۰ سالت می‌شه دیگه عروسکی که حرف بزنه و بخنده یا ماشینی که معلق بزنه و آژیر بکشه صورتت رو از خوش‌حالی برافروخته نمی‌کنه، توی این سن و سال برق دوتا چشم، برخورد دو نگاه یا شاید تجربه کردن یه گناه، ضربان قلبت رو به هم می‌ریزه و بدنت رو داغ می‌کنه. این احساس اونقدر قویه که حتا عقلت رو تحت تاثیر قرار می‌ده و گه‌گاه حتا اون رو مختل هم می‌کنه!
البته همه با دیدن چشم سیاه و قد بلند عاشق نمی‌شن، بلکه عشق، صورت‌های دیگه‌ای هم داره، یکی عاشق قدرته و به واسطه‌ی این عشق، پنج میلیون انسان رو فقط به خاطر این‌که یهودین به فجیع‌ترین شکل ممکن می‌کشه، مثال امروزی‌تر، همین جوونای خودمون؛ یه دسته عاشق ولایتن و با پناه به این عشق، جونشون رو هم با کمال میل فدا می‌کنن، دسته‌ی مقابل هم با عشق به دفاع از حقوقشون رودر روی اون‌ها می‌ایستن، و این با قدرتی که «عاشق» پیدا می‌کنه، چیز غریبی نیست.
توی کتاب‌ها و شعرها و متون قدیمی زیاد خوندیم و امروز هم زیاد می‌شنوی که: «اون‌قدر دوستت داره که حاضره جونشم برات بده»، یعنی عشق وجود «عاشق» رو، بود و نبودش رو طلب می‌کنه…
عشق شیری‌ست قوی‌پنجه و می‌گوید فاش
هرکه از جان گذرد، بگذرد از بیشه‌ی ما
پس سعی‌ات رو بکن در بیشه‌ی این شیر پیر، آگاهانه‌تر قدم بذاری، چون وقتی وارد شدی آگاهی و علم و عقل معنی چندان مطلقی نداره.
عاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
برای این‌که مطلبم زیاد طولانی نشه، بحث رو تا این‌جا داشته باش، بعداً بازم در باره‌اش می‌نویسم.
پس تا بعد…

دسته‌ها
روزنوشت

تغییر

سلام،
اون‌قدر دلم گرفته که حتا حوصله‌ی نوشتن رو هم ندارم.
تعجب نکن! قدیم‌ترها وقتی حالم خراب می‌شد قلم و کاغذ بود که به دادم می‌رسید ولی چه می‌شه کرد، وقتی آدم‌ها به‌این راحتی، این‌همه تغییر می‌کنن!؟

من اگر این‌بار رفتم، رفتم آزارم مکن
این تغافل‌های بیش از پیش، در کارم مکن…

راستی یه چیزی: « قول می‌دم که دیگه قول ندم…! »
تا بعد…

دسته‌ها
روزنوشت

عشق متقابل

این‌که تمامِ عشقت رو به کسی بدی، تضمینی بر این نیست که اون‌هم همین کار رو بکنه، پس انتظار عشق متقابل نداشته باش. فقط منتظر باش تا این‌که عشق، آروم تو قلبش رشد کنه و اگه این‌طور نشد، خوشحال باش که در دل خودت چنین اتفاق افتاده.

دسته‌ها
روزنوشت

بازنده

عشق، عاشق، معشوق، تب، شب، روز، ظلم، ظالم، مظلوم، جنگ، غالب، مغلوب…
چرا چکیده‌ی زندگی همه‌ی ما شده گرفتار شدن در دست این واژه‌ها؟
چرا وقتی تنهایی، برای فرار از اون، سعی می‌کنی هزار جور به خودت تلقین کنی که فلانی رو دوست داری و از تب عشق اون، شب و روزت یکی شده و وقتی خیلی راحت – چون اون احساس تنهایی نمی‌کنه – بهت «نه» می‌گه، فکر می‌کنی که در این جنگ مغلوب شدی؟
چرا این فکر رو نمی‌کنی که تو خودت، خودت رو درگیر این بازی، جنگ یا رقابت (اسمش رو هرچی دوست داری بذار) کردی. یه بازی که از اول معلومه بازندش کیه؛ تو بازنده‌ای! چرا؟ چون با این‌که فکر می‌کنی خیلی عاقلی و تصمیم‌هات همیشه درسته، این بازی قانون خودش رو داره، یه قانون خیلی ساده: «توی این بازی هم دوتا تیم نتیجه رو تعیین می‌کنند. یعنی ممکنه طرف مقابلت اون‌جور که تو می‌خوای عمل نکنه!» پس هیچ‌وقت فکر نکن که توی این جریان تو تنها تصمیم گیرنده‌ای… همین