دسته‌ها
روزنوشت

«ما» شدن

خیلی ساده است؛
من می‌خواهم خودم باشم،
تو هم می‌خواهی خودت باشی.

خیلی منطقی است؛
تو ساکتی و می‌خواهی خودم بخواهم که با تو باشم،
من هم ساکتم و می‌خواهم خودت بخواهی که با من باشی.

حالا خودم و خودت مدّت‌هاست که خیلی ساده و منطقی منتظر نشسته‌ایم؛
من از ترس این‌که اگر تو را برای همیشه بخواهم دیگر خیلی خودم نباشم،
تو هم از ترس این‌که اگر هر چیزی من بخواهم را بخواهی دیگر خیلی خودت نباشی.

یک‌جای کار خیلی غلط است؛
یک‌کمی بی‌خود شدن هم بد نیست.
من حاضرم کمی تخفیف بدهم، شاید تو مشتری شوی.
من تصمیم گرفته‌ام آن‌قدر خودم نباشم، فقط برای این‌که تو راضی باشی.

خیلی دلم می‌خواهد بروم از تمام «ما»ها بپرسم:
شما اول هر کدام تک‌تک خودتان شدید و بعد «ما» شدید؟
یا اول «ما» شدید و بعد کم‌کم هر کدام خودتان شدید؟

کار خیلی عجیب و غریبی است این «ما» شدن،
که نه می‌توانی از درستی انجامش خیلی مطمئن باشی،
و نه هیچ وقت می‌توانی خیلی بی‌خیالش باشی!

دسته‌ها
روزنوشت

عطش و آتش

… شگفتا! وقتی که بود نمی‌دیدم، وقتی می‌خواند نمی‌شنیدم.
وقتی دیدم که نبود…! وقتی شنیدم که نخواند…!
چه غم‌انگیز است که وقتی چشمه‌ای سرد و زلال، در برابرت می‌جوشد و می‌خواند و می‌نالد، تشنه‌ی آتش باشی و نه آب؛ و چشمه که خشکید؛ چشمه که از آن آتش که تو تشنه‌ی آن بودی بخار شد و به هوا رفت و آتش، کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید، تـــو تشنه‌ی آب گردی و نه تشنه‌ی آتش.
و بعد… عمری گداختن از غمِ نبودنِ کسی که تا بود، از غمِ نبودنِ تو می‌گداخت!
… و تو آموختی که آن‌چه دو روحِ خویشاوند را، در غربتِ این آسمان و زمینِ بی‌درد، دردمند می‌دارد و نیازمند و بی‌تابِ یکدیگر می‌سازد، دوست داشتن است، و من در نگاهِ تو ای خویشاوندِ بزرگِ من، ای که در سیمایت هراسِ غربت پیدا بود و در ارتعاشِ پر اضطرابِ سخنت، شوق فرار پدیدار! دیدم که تو تبعیدیِ این زمینی…

از معلّم شهید «دکتر علی شریعتی»

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

ادبیّات و رایانه!

با همه‌ی بی سر و سامانی‌ام
باز به دنبال پریشانی‌ام
طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست
در پی ویران‌ شدنی آنی‌ام
آمده‌ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه‌ی توفانی‌ام
دل‌خوش گرمای کسی نیستم
آمده‌ام تا تو بسوزانی‌ام
آمده‌ام با عطش سال‌ها
تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی‌ام
خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
خوب‌ترین حادثه می‌دانی‌ام؟
(محمّدعلی بهمنی)

آخ که اگه این کتاب‌های حافظ و محمّدعلی بهمنی و نادر ابراهیمی و… نبودن، دق می‌کردم. به قول دوستام نمی‌دونم با این‌همه علاقه به شعر و هنر و ادبیات چطور شد که افتادم توی وادی کامپیوتر!
امّا پشیمون که نیستم هیچ، کلی هم خوش‌حالم، آخه الان از هردو لذت می‌برم. مثلاً همین‌که می‌تونم شعر و متن و تفکراتی رو که باهاشون زندگی می‌کنم، با استفاده از کامپیوتر برای تو عزیز هم بازگو کنم برام یه دنیا ارزش داره. تو چی فکر می‌کنی؟

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

از «محمدعلی بهمنی»

مدتیه دلم با هیچ حرفی دیگه وا نمیشه
خیلی دلم وا شدنو دوس داره، -اما نمی‌شه
یه حرفی تو شعرای من بود -حالا نیس- همینه که:
هرچی می‌گم شبیهِ اون حرفا و شعرا نمیشه
بد جوری دل‌واپسِ حالِ خودمم، چیکار کنم؟
دردی دارم که با دوا -والّا- مداوا نمی‌شه
خیال نکن می‌خوام برات، باز خودمو لوس بکنم
لوس‌بازی بچه‌ها که دل‌خوشیِ ما نمی‌شه

دسته‌ها
روزنوشت

جاذبه و دافعه

برای گریزت از دوست‌هات و از عزیزانت، هیچ‌وقت جلوت رو نمی‌گیرم. انتخابت برام محترمه. تصمیمت هرچی که باشه، نمی‌تونم مجبورت کنم عوضش کنی. پس مانعت نمی‌شم…
ولی یادت باشه: «هیچ‌کس، هیچ‌وقت نمی‌تونه همه رو از خودش راضی نگه داره.» انسان و روابط انسانی سرشار از جاذبه و دافعه است. طبیعیه که یه عده از آدم خوششون بیاد و یه عده هم حالشون از آدم به‌هم بخوره.
اگه بخوای به خاطر راضی کردن کسایی که هیچ سنخیتی با تو ندارن، کسایی که واقعاً دوستت دارن رو ترک کنی، توازن طبیعت رو یه جورایی به‌هم زدی! حواست هست؟

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

دخترای ننه دریا

…دیگه شب مرواری دوزون نمی‌شه
آسمون مثل قدیم شبا چراغون نمی‌شه
غصه‌ی کوچیک سردی مث اشک
جای هر ستاره سوسو می‌زنه
سر هر شاخه‌ی خشک،
از سحر تا دل شب
جغده که هوهو می‌زنه
دلا از غصه سیاست
آخه پس خونه‌ی خورشید کجاست؟
قفله؟ بازش می‌کنیم
قهره؟ نازش می‌کنیم
می‌کشیم منتشو
می‌خریم همتشو
مگه زوره!؟ به‌خدا هیشکی به تاریکی شب تن نمی‌ده
موش کورم که می‌گن دشمن نوره،
به تیغ تاریکی گردن نمی‌ده

دخترای ننه‌دریا رو زمین عشق نموند
خیلی وقت پیش بار و بندیلشو بست، خونه تکوند
دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی‌شه
تو کتابم دیگه اون‌جور چیزا پیدا نمی‌شه…

دسته‌ها
روزنوشت

آناجون تولّدت مبارک

حس غریبیه وقتی می‌بینی خواهر کوچولوت که یه روزی از تاکسی سوار شدن می‌ترسید، امروز -خدا رو شکر- یه زندگی رو می‌چرخونه و دوتا بچّه‌ی ماه و دوست‌داشتنی داره که اگه یه هفته نبینیشون حسّ می‌کنی یه چیزی گم کردی.
یه سال دیگه هم گذشت آبجی خوشگله، یه سال دیگه هم باهم و کنار هم بودیم…
با تمام وجود آرزو می‌کنم مثل همه‌ی این سال‌ها، مثل تمام سال‌های قشنگی که داشتیم، بازهم از بودنتون نفس بگیرم و به داشتنتون افتخار کنم.
همتون رو دوست دارم و نفسم به نفستون بسته‌س.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

از حسن اربابی (زاهدان)

باید برای درد، «دلی» دست و پا کنم
آن‌را به داغ آینه‌ها مبتلا کنم
دارد حضور عاطفه کم‌رنگ می‌شود
آهی، نثار صورت آیینه‌ها کنم
مردم هنوز پشت سرم حرف می‌زنند
اما حساب دوست ز مردم جدا کنم
دل را شهید چشم تو کردم نیامدی
وقتی که نیستی، به چه‌کس اقتدا کنم؟
دارم به انتهای خودم می‌رسم «غزل»
بهتر که دین خود به خودم را ادا کنم
هنجار این زمانه قبولم نمی‌کند
باید دروغ یاد بگیرم – ریا کنم!

دسته‌ها
روزنوشت

موضوع وبلاگ من

تا اونجا که خودم رو می‌شناسم، هیچ محدودیتی برای موضوعات این وبلاگ وجود نداره. می‌گین نه؟ سر بزنین…!

دسته‌ها
روزنوشت

روز مادر

امسال بیستمین سال‌گرد فوت پدرمه. بهش که فکر می‌کنم بیشتر از اون‌که یاد بابام بیفتم، فکر مامانم ذهنم رو مشغول می‌کنه. با خودم می‌گم چه‌طور ممکنه یه انسان این‌قدر مقاوم و باگذشت باشه؟ مریضی بابام دوسال طول کشید، این زن شبانه‌روز ازش پرستاری کرد و خم به ابرو نیاورد. بعد از اون مصیبت هم نشست به پای من و سه‌تا خواهرم، تا الان که بیست سال از اون جریان می‌گذره و خدا رو شکر همگی تقریباً از آب و گل در اومدیم.
دست همه‌ی مادرها را با تمام وجود می‌بوسم.
عجیب یاد اون‌وقت‌ها افتادم که همگی دور هم بودیم و این شعر اخوان‌ثالث دائم توی مغزم مرور می‌شه:
آه
کاش می‌شد گاه،
با خدا در آفرینش هم‌عنانی کرد.
نابِ نوشین‌لحظه‌ها را جاودانی کرد.
کاشکی یک‌روز، یک‌ساعت
کورِ خودکوکِ زمان را خواب می‌شد کرد.
و گریزان سِحرِ تصویرِ سعادت را،
خواب، وآن‌گه قاب می‌شد کرد.
آه!