با واژه، واژهی این شعر دلام پر میکشد به کوچههای کودکی. دلام عیدی میخواهد، بهانهی بوی دستهای حنابستهی مادربزرگ را میگیرد. بیتاب میشود و مرا هم بیتاب میکند.
خاطرهها هجوم میآورند: آرامش آغوش پدربزرگ که امنترین گوشهی دنیا بود، چشمان آرام ولی همیشه نگران مادر در آینهای که نمیدانم کدام سین هفتسینمان بود، لباس نو، آجیل، سمنو، یک طایفه فامیل و یاد بابا…
دلم ایران را میخواهد.
تو را هم دلتنگ است.
دشوار میشود این روزهای دلتنگی وقتی که در چشمانت غصه میبینم، وقتی که بدانم که شبی را تا صبح نخوابیده باشی و من در کنارت نبودهام. وقتی در پشت نقاب مردانهای بغضت را جمع میکنی. وقتی دقایقی سکوت بینمان حرف میزند و تو میدانی که در کدامین لحظه من اندوه را در لبخندم پنهان کردهام. وقتی که نمیگویم ولی میدانی و وقتی میدانم ولی نمیگویی. وقتی دلمان از غصهی همدیگر میگیرد . وقتی از مرد کوری که میدید برایم گفتی و من از لطافت شاعرانهی تو چشم هایم تر شد. میخواهم تمام شادیهای دنیا را بیاورم تا با لبخندی روی لبانت جمع باشد تا همیشه. و آنگاه اندوه و تاریکی بدانند که نخواهند توانست ما را بیازارند حتی در روزهای سخت…
آمده بودند نبودیم !
دل آدم میگیرد در این روزهای تاریک و سرد حرف کشی، در این سوز سرمای بیدادگرکه آنها آمده بودند ولی ما نبودیم. نگاههای معنی داری که از کنار هم میگذشتند، به امید اینکه شاید دیگری صدایش را فریاد کند. نگاههایی آمیخته با ترس و هیجان اما تلخ. اینبار دیگر آنها هم خسته بودند، این بار آنها هم انتظار داشتند از ما.
اما همگی نا امید بازگشتیم آنها به لانههای گرگان و چون منهایی، خستهتراز همیشه، از پرسهی اعتراض به میان کتابها و قلمهایمان خزیدیم تا لااقل بر روی کاغذ از خودمان بپرسیم آیا آزادی خواهد آمد!؟
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفام
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمریست
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی بهنام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چهمیداند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونانکه بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو
روز مباداست!
قصهی ما قصهی نخستین روزهای پاییزی و نم باران است. قصهی نگاه اول، از آن نگاههایی که هزار حرف ناگقته دارند. قصهی دستهای آشنایی که با آنها دیگر از روزهای سخت نمیهراسم. قصهای که دلتنگیاش عمیق است و تماماش احساس است، خالص و سفید، پر از کودکی ناب. قصهای که مهربانم، دلم میخواهد هرشب برایم دوباره از اول باز بخوانی. من و تو و نور شمع و باران…
عزیز دل،
من از آنجایی آغاز شدم که تو روبهرویام نشسته بودی و نگاه نافذت درونام را میکاوید و من -من حرّاف- واژه گمکردهی چشمانات بودم.
پا در ردّپای کودکیام را هم پیش ازین گذاشته بودی! من تمام این سالها گام برداشتهام تا به آن نقطهی آغاز برسم و این آغاز را مدیون «تو»یی هستم که ردّ پایات در دلام روزبهروز ماندگارتر میشود.
همان چشمهایی که با سکوتشان آنقدر حرف دارند برای گفتن که اگر تمام شب هم نگاهشان کنی تمام نمیشود. برای شیطنتهای معصوم آن تیلههای سبز دلم تنگ شده است. من به بچگیهای او سفر کردم، از همان جایی که او شروع شده و بسیار دانستم از آن دل کوچک شیشهای که به دستان من سپرده است. آنجا که ردپای کودکیاش را جا گذاشته بود مهربان من. دلم برای یک جفت چشم تنگ شده است…
گاهی آدم خسته میشود از اینهمه سکوت، از این دردهای بیدرمانی که گفتن و نگفتناش یکی میشود در نهایت کار فقط فکر را میپوساند و آدمیزاد را ذره ذره میخورد.
نازنینم گاهی فکر میکنم کاش برای هر چرایی، جوابی وجود داشت؛ کاش واقعا در این مثلا زندگی هر بخشی مسئولی داشت، تلفنی داشت و جواب میدادند به این پرسشهای بیجواب. گاهی واقعا خسته میشوی وقتی به محال آزادی، حتا فکر میکنی. چفدر دلم پر است از غصهی نافهمی. کاش این بارانی که از پنجره در حال چکیدن است این سوی پنجرهها را هم میشست.
در نفرت زاده میشود، در فقر قد میکشد و در بیتفاوتی مرد میشود. معصومانه مبهوت تماشای عبور چکمههای گل آلود میشود، به گماناش دنیا همین شورهزارهای سرشار از کینه و خشمی است که در آن لایهی ضخیمی ازخون و غبار بر روی انسانیت نشسته است و البته که اشتباه نکرده است! و بیگانه از درد و نفرت در این ویرانهها پرسه میزند. درس زندگی را خوب میفهمد و میداند، از پارچههای سیاه سردر خانههای همبازیهایش، که او فردا برای بازی نخواهد آمد.
آری اکنون که باری دیگر آتش خودخواهی انسان درنده، زبانه کشیده است و در این کوچههای سیاه عاری از آدمیت ، بیچارهگان بیسرنوشت را با گلولهی خشم به کام مرگ میبرند، او کفشهایش را جا گذاشته است. درازکش به آسمان نگاه میکند و من نمیدانم در آن لحظه چه دیده است، شکنجهگران قرمزپوش صلح او را آژیر کشان و با شتاب بردهاند تا مبادا که او این تفرجگاه خونین را ترک کند اما او کفشهایش را جا گذاشته است و نگاهش را که خیره به آسمان مانده بود.
دستور زبان
این مطلب را یکی از دوستانام در فیسبوک به اشتراک گذاشته بود:
از همان ابتدا دروغ گفتند،
مگر نگفتند که «من» و «تو»، «ما» میشویم!؟
پس چرا حالا «من» اینقدر تنهاست!؟
از کی «تو» اینقدر سنگدل شد!؟
اصلن این «او» را که بازی داد
که آمد و «تو» را با خود برد و شدید «ما»!؟
میبینی
قصهی عشقمان،
فاتحهی دستور زبان را خوانده است!