دسته‌ها
ادبيّات و هنر

احساسِ رقابت

از کتاب «بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم» نوشته‌ی نادر ابراهیمی:
هلیا! احساسِ رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن‌که دو انگشت بر او باشد، انگشت بر می‌دارم. رقیب، یک آزمایش‌گرِ حقیر بیش‌تر نیست. بگذار آن‌چه از دست رفتنی‌ست، از دست برود. تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید. من این‌را بارها تکرار کرده‌ام هلیا! و چیزی نیست که من از آن با تو سخن نگفته باشم. چیزی نیست که بر کنار مانده باشد…

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

قاصدک!

از «مهدی اخوان ثالث»:
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟

خوش‌خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی‌ثمر می‌گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری – باری
برو آن‌جا که بود چشمی و گوشی با کس،
برو آن‌جا که تو را منتظرند.
قاصدک! در دل من،
همه کورند و کرند.
دست بردار ازین در وطن خویش غریب.
قاصدِ تجربه‌های همه تلخ،
بادلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ؛
که فریبی تو، فریب.

قاصدک!
هان، ولی… آخر… ای‌وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی کجا رفتی؟ آی…
راستی آیا، جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی، جایی؟
در اجاقی – طمعِ شعله نمی‌بندم – خُردَک شرری هست هنوز؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

دو سخن از دو بزرگ

«از شیطان پوزش می طلبیم، نباید فراموش کنیم که ما فقط یک طرف داستان را شنیده ایم؛ تمام کتاب‌ها را خدا نوشته است!»
– ساموئل باتلر

«مشکل این دنیا این است که احمق همیشه مطمئن است و باهوش پر از شک.»
– برتراند راسل

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

گدایی

از نادر ابراهیمی:
تحمل تنهایی، از گدایی دوست داشتن آسان‌تر است!
تحمل اندوه، از گدایی همه‌ی شادی‌ها آسان‌تر است!
سهل‌تر است که انسان بمیرد، تا آنکه بخواهد به تکدّیِ حیات برخیزد!
چه چیز، مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب میکند؟
مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟…

دسته‌ها
روزنوشت

چه کاره

چند سال پیش در چنین روزی هیچ کاری نمی‌کردم جز این‌که فکر کنم که چند سال بعد در چنین روزی چه‌کار می‌کنم. چند سال است که هیچ کاری نمی‌کنم، غیر از این‌که فکر می‌کنم چند سال پیش در چنین روزی چه‌کار می‌کرده‌ام…

دسته‌ها
روزنوشت

ایلیا و تیام

فردا این دوتا عشق دایی از ایران برمی‌گردن 🙂

ilia_tiam

دسته‌ها
روزنوشت

نکنه عاشق شدی!؟

دو سه تا از دوستام برام نوشتن «نکنه عاشق شدی!؟» البته با کلی طعنه و کنایه‌ی جانبی!، برای همین بد ندیدم مطلب امروزم رو راجع به عشق (البته از دید خودم) بنویسم.
من معتقدم که همه‌ی ما عاشقیم، یعنی اصلاً عاشق به دنیا می‌آییم، این عشق از کودکی در آغوش فرشته‌ای به نام مادر کم‌کم شکل هماهنگ‌تری با دنیای خارج پیدا می‌‌کنه و ریشه‌دار تر می‌شه. هرچه بزرگ‌تر می‌شیم برداشتمون از دوست داشتن فرق می‌کنه، یعنی وقتی ۲۰ سالت می‌شه دیگه عروسکی که حرف بزنه و بخنده یا ماشینی که معلق بزنه و آژیر بکشه صورتت رو از خوش‌حالی برافروخته نمی‌کنه، توی این سن و سال برق دوتا چشم، برخورد دو نگاه یا شاید تجربه کردن یه گناه، ضربان قلبت رو به هم می‌ریزه و بدنت رو داغ می‌کنه. این احساس اونقدر قویه که حتا عقلت رو تحت تاثیر قرار می‌ده و گه‌گاه حتا اون رو مختل هم می‌کنه!
البته همه با دیدن چشم سیاه و قد بلند عاشق نمی‌شن، بلکه عشق، صورت‌های دیگه‌ای هم داره، یکی عاشق قدرته و به واسطه‌ی این عشق، پنج میلیون انسان رو فقط به خاطر این‌که یهودین به فجیع‌ترین شکل ممکن می‌کشه، مثال امروزی‌تر، همین جوونای خودمون؛ یه دسته عاشق ولایتن و با پناه به این عشق، جونشون رو هم با کمال میل فدا می‌کنن، دسته‌ی مقابل هم با عشق به دفاع از حقوقشون رودر روی اون‌ها می‌ایستن، و این با قدرتی که «عاشق» پیدا می‌کنه، چیز غریبی نیست.
توی کتاب‌ها و شعرها و متون قدیمی زیاد خوندیم و امروز هم زیاد می‌شنوی که: «اون‌قدر دوستت داره که حاضره جونشم برات بده»، یعنی عشق وجود «عاشق» رو، بود و نبودش رو طلب می‌کنه…
عشق شیری‌ست قوی‌پنجه و می‌گوید فاش
هرکه از جان گذرد، بگذرد از بیشه‌ی ما
پس سعی‌ات رو بکن در بیشه‌ی این شیر پیر، آگاهانه‌تر قدم بذاری، چون وقتی وارد شدی آگاهی و علم و عقل معنی چندان مطلقی نداره.
عاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
برای این‌که مطلبم زیاد طولانی نشه، بحث رو تا این‌جا داشته باش، بعداً بازم در باره‌اش می‌نویسم.
پس تا بعد…

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

خوشبختی!

این‌هم «خوشبختی» شاهکار جدید احسان خواجه‌امیری:

دسته‌ها
روزنوشت

تغییر

سلام،
اون‌قدر دلم گرفته که حتا حوصله‌ی نوشتن رو هم ندارم.
تعجب نکن! قدیم‌ترها وقتی حالم خراب می‌شد قلم و کاغذ بود که به دادم می‌رسید ولی چه می‌شه کرد، وقتی آدم‌ها به‌این راحتی، این‌همه تغییر می‌کنن!؟

من اگر این‌بار رفتم، رفتم آزارم مکن
این تغافل‌های بیش از پیش، در کارم مکن…

راستی یه چیزی: « قول می‌دم که دیگه قول ندم…! »
تا بعد…

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

یک مژه خفتن

امشب قلمم رو برداشتم تا به یاد اون‌روزها که می‌نوشتم، دو سه خطی تمرین کنم، اما نشد، آخه این‌جا مرکب‌هاش یه جورایی مصنوعیه. بوی دوده و صمغ و گلاب نداره، اصلاً بوی عشق نمی‌ده. تازه اگه مرکب خوب هم داشته باشی، قلم رو که دستت می‌گیری، اون‌قدر حرف برای گفتن و نوشتن داری که نمی‌دونی از کدومش و کجاش شروع کنی!

برای یه‌دل شدن می‌رم سراغ دفتر شعرم که از اون‌روزها برام مونده. بازش می‌کنم. تصمیم می‌گیرم هرچی که اومد، همون‌رو مشق کنم… می‌دونی کدوم شعر اومده؟ «یک مژه خفتن» از دکتر شفیعی کدکنی که شجریان توی کاست «مهتاب شبانگاه» اون‌رو چقدر قشنگ می‌خونه… حیف که کاستش رو ندارم؛ حیف…
خط که ننوشتم. حداقل شعرش رو این‌جا بنویسم شاید توهم خوشت اومد:

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان‌سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و چون سایه‌ی دیوار
گامی زسر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو منِ سوخته در دامنِ شب‌ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی‌مهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه‌ی پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخن‌گوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم