امسال بیستمین سالگرد فوت پدرمه. بهش که فکر میکنم بیشتر از اونکه یاد بابام بیفتم، فکر مامانم ذهنم رو مشغول میکنه. با خودم میگم چهطور ممکنه یه انسان اینقدر مقاوم و باگذشت باشه؟ مریضی بابام دوسال طول کشید، این زن شبانهروز ازش پرستاری کرد و خم به ابرو نیاورد. بعد از اون مصیبت هم نشست به پای من و سهتا خواهرم، تا الان که بیست سال از اون جریان میگذره و خدا رو شکر همگی تقریباً از آب و گل در اومدیم.
دست همهی مادرها را با تمام وجود میبوسم.
عجیب یاد اونوقتها افتادم که همگی دور هم بودیم و این شعر اخوانثالث دائم توی مغزم مرور میشه:
آه
کاش میشد گاه،
با خدا در آفرینش همعنانی کرد.
نابِ نوشینلحظهها را جاودانی کرد.
کاشکی یکروز، یکساعت
کورِ خودکوکِ زمان را خواب میشد کرد.
و گریزان سِحرِ تصویرِ سعادت را،
خواب، وآنگه قاب میشد کرد.
آه!
دستهها
یک پاسخ به «روز مادر»
به بهشت نمی روم
اگر مادرم آنجا نباشد…