میشناسم مردی را، که هیچگاه مرد نبوده است و هرگز مردانهگیاش را به مرد بودن نیالوده است.
انعکاس تمامی خوبیها و مهربانیها در چشمهای زلالاش پیداست.
در پس آن خندههای ریز و نگاههای شیطنتآمیز بچهگانهیمان، مردی را ندیدم.
آری موجودی را دیدم از جنس بادوزیدنهای خنک اواخر تابستان.
از پیراهنهایی که با هم طاق زدهایم من سهم پیراهنام را با خود میبرم به عمق خواب در نیمههای شب، به روشنای واقعی یک روز پُرکار.
دستهها
یک پاسخ به «پیراهن»
پدر همیشه سفر بود، مثل اینکه نبود
و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم
ممنون از وب قشنگتون