امشب قلمم رو برداشتم تا به یاد اونروزها که مینوشتم، دو سه خطی تمرین کنم، اما نشد، آخه اینجا مرکبهاش یه جورایی مصنوعیه. بوی دوده و صمغ و گلاب نداره، اصلاً بوی عشق نمیده. تازه اگه مرکب خوب هم داشته باشی، قلم رو که دستت میگیری، اونقدر حرف برای گفتن و نوشتن داری که نمیدونی از کدومش و کجاش شروع کنی!
برای یهدل شدن میرم سراغ دفتر شعرم که از اونروزها برام مونده. بازش میکنم. تصمیم میگیرم هرچی که اومد، همونرو مشق کنم… میدونی کدوم شعر اومده؟ «یک مژه خفتن» از دکتر شفیعی کدکنی که شجریان توی کاست «مهتاب شبانگاه» اونرو چقدر قشنگ میخونه… حیف که کاستش رو ندارم؛ حیف…
خط که ننوشتم. حداقل شعرش رو اینجا بنویسم شاید توهم خوشت اومد:
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهانسوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و چون سایهی دیوار
گامی زسر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو منِ سوخته در دامنِ شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بیمهریت ای گل که در این باغ
چون غنچهی پاییز شکفتن نتوانم
ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم