بخشی از کتاب «کافه نادری» نوشتهی «رضا قیصریه» از «انتشارات ققنوس» که به نظر من عین واقعیّت است، مصداق بارز آنهم اینروزها فراوان دیده میشود:
…هرگز به محافل سیاسی ایرانیها علاقهای نشان نداده بود و از شیوهی بحث آنان بدش میآمد؛ از بیمنطقیشان، شعارپراکنیشان، عربدهکشی و اوباشگریشان در موقع اختلاف عقیده و جناحبندیهایشان، از نوچهگریشان و مرشدپرستیشان و در عین حال از سادهلوحیشان که از بیاطّلاعیشان سرچشمه میگرفت؛ همهچیز به نیکی و بدی تقسیم میشد و نیکی بهراحتی بدی را شکست میداد، آن هم با چند فرمول، چند کلمه و شعار سیاسی که مرشدها برایشان نسخه پیچیده بودند، انگار ورد است یا دعانوشته بر کاغذی و آنها هر دفعه تکرارش میکردند و به دور خودشان فوت میکردند تا هم از گزند چشم بد در امان باشند و هم پیروز بشوند.
حالا یک دور متن را با افعال زمان حال بخوان! جالب نیست؟