هر چه بیشتر از «محمّد سلمانی» میخوانم، بیشتر شیفتهی کلامش میشوم. این هم یک غزل ناب دیگر از این شاعر:
ببین در سطر سطرِ صفحهی فالی که میبینم
تو هم پایانِ تلخی داری ای آغاز شیرینم
ببین در فالِ «حافظ» خواجه با اندوه میگوید:
که منهم انتهایِ راه را تاریک میبینم
تو حالا هرچه میخواهی بگو حتی خُرافاتی
برای من که تآثیری ندارد، هرچهام اینام
چنان دشوار میدانم شبِ کوچِ نگاهت را
که از آغاز، پایانِ تُرا در حالِ تمرینم
نه! تو آئینهای در دستِ مردانِ توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم
در آن سو، سودِ سرشار و در این سو «حافظ» و «سعدی»
تو و سودایِ شیرینات، من و یارانِ دیرینام
برو بگذار شاعر را به حال خویشتن ماند
چه فرقی میکند بعد از تو شادم یا که غمگینم
پس از تو حرفهایت را بهگوشِ سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبرچینم