(اعدام مهدی رضایی در میدان تیر چیتگر)
در آوار خونین گرگ و میش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایستهی زیباترین زنان ــ
که ایناش
به نظر
هدیتی نهچنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که با هفت شمشیر عشق
درخون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترین نامها را
بگوید.
و شیرآهن کوه مردی از اینگونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که راز مرگاش
اندوه عشق و
غم تنهایی بود.
«ــ آه، اسفندیار مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میان اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زان گونه که غنچهیی
گلی
یا ریشهیی
که جوانهیی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامی مردی
شهیدی
تا آسمان بر او نمازبرد.
من بی نوا بندهگکی سربهراه
نبودم
و راه بهشت مینوی من
بزرو طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
دریغا شیرآهن کوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آنکه بهخاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشت تو را
بتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بتی که
دیگراناش
میپرستیدند.