باران را بهانه کردم،
بند آمد
برف را بهانه کردم،
آب شد
گم شدن کفشهایت را بهانه کردم،
پیدا شد
اصلاً چرا میخواهی بروی!؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رفتی و نماندی
ای کاش در دل نیز چنین بودی!
باران را بهانه کردم،
بند آمد
برف را بهانه کردم،
آب شد
گم شدن کفشهایت را بهانه کردم،
پیدا شد
اصلاً چرا میخواهی بروی!؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رفتی و نماندی
ای کاش در دل نیز چنین بودی!
3 دیدگاه دربارهٔ «رفتن (از نهال حیدری)»
نهال خانوم نمی دانم این شعر مال چه زمانی است
اما خیلی دوستش داشتم
از این شعر ها به کارگاه هم بیاور گاهی …
سلام ناصر جان،
اولا خوشحالم که وبلاگم رو خوندید.
اسم من علی نادریست و مثل شما از این شعر خانم حیدری لذّت بردم.
اگه ایشون رو میشناسید سلام گرم من رو بهشون برسونین.
سلام آقای نادری
بله من ایشان را ۴ ، ۵ سال هست که می شناسم و با هم دوست هستیم
حتما سلام تان را خواهم رساند
ارادتمند شما ناصر