در نفرت زاده میشود، در فقر قد میکشد و در بیتفاوتی مرد میشود. معصومانه مبهوت تماشای عبور چکمههای گل آلود میشود، به گماناش دنیا همین شورهزارهای سرشار از کینه و خشمی است که در آن لایهی ضخیمی ازخون و غبار بر روی انسانیت نشسته است و البته که اشتباه نکرده است! و بیگانه از درد و نفرت در این ویرانهها پرسه میزند. درس زندگی را خوب میفهمد و میداند، از پارچههای سیاه سردر خانههای همبازیهایش، که او فردا برای بازی نخواهد آمد.
آری اکنون که باری دیگر آتش خودخواهی انسان درنده، زبانه کشیده است و در این کوچههای سیاه عاری از آدمیت ، بیچارهگان بیسرنوشت را با گلولهی خشم به کام مرگ میبرند، او کفشهایش را جا گذاشته است. درازکش به آسمان نگاه میکند و من نمیدانم در آن لحظه چه دیده است، شکنجهگران قرمزپوش صلح او را آژیر کشان و با شتاب بردهاند تا مبادا که او این تفرجگاه خونین را ترک کند اما او کفشهایش را جا گذاشته است و نگاهش را که خیره به آسمان مانده بود.
دستهها