زندهیاد «نادر ابراهیمی» مینویسد: «آدمیزاد، تا وقتی کاری نکرده، اشتباهی هم نمیکند…»
امشب میخواهم اعتراف کنم که من مدّتهاست اشتباهی مرتکب نشدهام!
درست حدس زدی… روزها و هفتهها و ماههاست که هیچ کاری نمیکنم، هیچ کاری؛ زندگیام شده تکرار روزمرّگیها.
تا چندی پیش گمان میکردم با توجّه به فراز و نشیبهایی که مسیر زندگیام داشته و با تجربههایی که در این راه اندوختهام، موفّقیتی کسب کردهام که هرکس از عهدهی آن بر نمیآید ولی رو بهرو شدن با یک منطق ساده سبب شده تمام عمرم تا به امروز زیر سوال برود.
امروز نداشتن تمام آن چیزهایی که میتوانستم داشته باشم ولی به خاطر ندانمکاریهایم در گذشته از دست دادهام (و هنوز هم از دست خواهم داد)، عذابم میدهد. اینروزها واژهی «ایکاش» شده ورد زبانم و بیش از هر واژهی دیگری مرا گرفتار کرده:
کاش دبیرستان نمونه مانده بودم، کاش امتحانات نهایی را همان سال مینوشتم تا به خاطر نداشتن دیپلم -با وجود قبولی با رتبهی خوب در مرحلهی اوّل کنکور سراسری- از مرحلهی دوّم محروم نشوم، کاش زاهدان مانده بودم، کاش کار مجتمع فولاد را از دست نمیدادم، کاش درس نجفآباد را به جایی رسانده بودم، کاش شرکتم را هوشیارانهتر چرخانده بودم، کاش…
حیران ماندهام از خودم، مصداق بارز این شعرم که:
دو سه مثقال خریّت، ز خران عیب نباشد آدمی هست که الحقّ، دو سه خروار خر است
شگفتا که هنوز هم در اوج گرفتاریهایم به همان استراتژی احمقانهی «کاری نکردن» پناه میبرم. فکر کنم که میترسم؛ از موفّق نشدن، از «نه» شنیدن، از بههم نرسیدن، از نتوانستن، از پرسیدن، از جوابگویی، از جدا شدن و از…
نمیدانم ولی هرچه که هست، حالا من ماندهام با کولهباری از «ایکاشها» و «شایدها»!
یک پاسخ به «اعتراف»
قیمت زمان را چگونه باید پرداخت؟
ای کاش نمیگویم ولی نفس می کشم
داستان نمی نویسم ولی باز می نو یسم
می نویسم از دیروز ، امروز و فردا
می پرسی ؛ چرا دیروز ؟!!!!
چون دیروز مدرسه ای بود
تو و من بر سر یک میز می نشستیم
مشق می نوشتیم
من رج نمی زدم
تو رج می زدی
اُستاد هم خسته از رج زدنت ، دیگر هیچ نمی گفت
رها بودی
آزاد . . .
امروز هم رج می زنی و می دانم فردا هم به این گونه پیش می روی
باز رها هستی
آیا باز هم رج می زنی؟
ولی این رهای اسارت است در دام تکرار
تنها آزادی از بند زمان
تا به کجا ادامه دارد ؟
قطار به مقصد رسید من در این ایستگاه پیاده می شوم
تو در اندیشه فردای خود باش
و من گام در آینده می گذارم
و آرام زیر لب زمزمه می کنم :
دیگر در کیسه سکه ای نمانده
و در سینه عشقی نیست
آیا در چهار دیواری اندیشه جای برای اندیشیدن است؟
و
بازاری می جویم
که در آن زمان دست رفته را بخرم
عشق را در زیر گذر همان بازار به دلالان عاشق پیشه بفروشم
و
رها شوم
. . . . .
چهارشنبه ۲۸ اکتبر۲۰۰۸ فرانکفورت
یک روز و فقط یک روز که دیگر” ای کاش ” نگفتم برنده داد و ستد در بازار مکارم بودم، این را یک بار تجربه کن