عشق، عاشق، معشوق، تب، شب، روز، ظلم، ظالم، مظلوم، جنگ، غالب، مغلوب…
چرا چکیدهی زندگی همهی ما شده گرفتار شدن در دست این واژهها؟
چرا وقتی تنهایی، برای فرار از اون، سعی میکنی هزار جور به خودت تلقین کنی که فلانی رو دوست داری و از تب عشق اون، شب و روزت یکی شده و وقتی خیلی راحت – چون اون احساس تنهایی نمیکنه – بهت «نه» میگه، فکر میکنی که در این جنگ مغلوب شدی؟
چرا این فکر رو نمیکنی که تو خودت، خودت رو درگیر این بازی، جنگ یا رقابت (اسمش رو هرچی دوست داری بذار) کردی. یه بازی که از اول معلومه بازندش کیه؛ تو بازندهای! چرا؟ چون با اینکه فکر میکنی خیلی عاقلی و تصمیمهات همیشه درسته، این بازی قانون خودش رو داره، یه قانون خیلی ساده: «توی این بازی هم دوتا تیم نتیجه رو تعیین میکنند. یعنی ممکنه طرف مقابلت اونجور که تو میخوای عمل نکنه!» پس هیچوقت فکر نکن که توی این جریان تو تنها تصمیم گیرندهای… همین
دستهها