دسته‌ها
روزنوشت

امروز تولّد عشق است!

درست ۵۵ سال پیش در چنین روزی عشق به‌دنیا آمد.
۵۵ سال پیش فرشته‌ها، تولّد فرشته‌ای را سجده کردند، که می‌دانستند روزی آبروی یکایکشان را مدیون او خواهند بود -اشتباه هم نمی‌کردند- چراکه ۳۵ سال پس‌از آن‌روز، آن فرشته، عشق را معنای تازه داد و عاشقی را از نو تعریف کرد. فرشته‌ای که در اوج زیبایی و جوانی، زندگی‌اش را وقف فرزندانش کرد تا بی‌پدریشان را لحظه‌ای حسّ نکنند، فرزندانی که امروز اگر تک‌تک سلّول‌هاشان زبان بگشایند، بازهم از بیان آن‌همه گذشت و فداکاری در می‌مانند و توان سپاسگزاری هم ندارند.

باز هم سخن از فرشته‌ی من است و باز هم قلمم لنگ مانده؛ گرچه بارها گفته‌ام، بازهم می‌گویم که:

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه این‌که مرا شعر تازه نیست

من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است

امّا می‌نویسم… با تمام کاستی‌هایم می‌نویسم تا بداند اگرچه از او دورم، وجودم چنان در وجودش خلاصه می‌شود که اگر بدانم لحظه‌ای از یادم غافل است یا دعای خیرش بدرقه‌ی راهم نیست، نیستم.
می‌نویسم… با تمام کاستی‌هایم می‌نویسم که فرشته‌ی من «مادرم»، عشقی را که تو در دلم کاشتی و امروز درخت تناوری‌ست که برگ برگش از تو هستی می‌گیرد را به تو تقدیم می‌کنم، تویی که عشق را و عاشق بودن را با تو یاد گرفتم.

تولّدت مبارک مامان

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

دلتنگی

انگار پای ثانیه‌ها لنگ می‌شود
وقتی دلی برای دلی تنگ می‌شود…

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

احساسِ رقابت

از کتاب «بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم» نوشته‌ی نادر ابراهیمی:
هلیا! احساسِ رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن‌که دو انگشت بر او باشد، انگشت بر می‌دارم. رقیب، یک آزمایش‌گرِ حقیر بیش‌تر نیست. بگذار آن‌چه از دست رفتنی‌ست، از دست برود. تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید. من این‌را بارها تکرار کرده‌ام هلیا! و چیزی نیست که من از آن با تو سخن نگفته باشم. چیزی نیست که بر کنار مانده باشد…

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

قاصدک!

از «مهدی اخوان ثالث»:
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟

خوش‌خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی‌ثمر می‌گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری – باری
برو آن‌جا که بود چشمی و گوشی با کس،
برو آن‌جا که تو را منتظرند.
قاصدک! در دل من،
همه کورند و کرند.
دست بردار ازین در وطن خویش غریب.
قاصدِ تجربه‌های همه تلخ،
بادلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ؛
که فریبی تو، فریب.

قاصدک!
هان، ولی… آخر… ای‌وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی کجا رفتی؟ آی…
راستی آیا، جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی، جایی؟
در اجاقی – طمعِ شعله نمی‌بندم – خُردَک شرری هست هنوز؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند.

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

دو سخن از دو بزرگ

«از شیطان پوزش می طلبیم، نباید فراموش کنیم که ما فقط یک طرف داستان را شنیده ایم؛ تمام کتاب‌ها را خدا نوشته است!»
– ساموئل باتلر

«مشکل این دنیا این است که احمق همیشه مطمئن است و باهوش پر از شک.»
– برتراند راسل

دسته‌ها
ادبيّات و هنر

گدایی

از نادر ابراهیمی:
تحمل تنهایی، از گدایی دوست داشتن آسان‌تر است!
تحمل اندوه، از گدایی همه‌ی شادی‌ها آسان‌تر است!
سهل‌تر است که انسان بمیرد، تا آنکه بخواهد به تکدّیِ حیات برخیزد!
چه چیز، مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب میکند؟
مگر پوزش، فرزند فروتن انحراف نیست؟…

دسته‌ها
روزنوشت

چه کاره

چند سال پیش در چنین روزی هیچ کاری نمی‌کردم جز این‌که فکر کنم که چند سال بعد در چنین روزی چه‌کار می‌کنم. چند سال است که هیچ کاری نمی‌کنم، غیر از این‌که فکر می‌کنم چند سال پیش در چنین روزی چه‌کار می‌کرده‌ام…

دسته‌ها
روزنوشت

ایلیا و تیام

فردا این دوتا عشق دایی از ایران برمی‌گردن 🙂

ilia_tiam

دسته‌ها
روزنوشت

نکنه عاشق شدی!؟

دو سه تا از دوستام برام نوشتن «نکنه عاشق شدی!؟» البته با کلی طعنه و کنایه‌ی جانبی!، برای همین بد ندیدم مطلب امروزم رو راجع به عشق (البته از دید خودم) بنویسم.
من معتقدم که همه‌ی ما عاشقیم، یعنی اصلاً عاشق به دنیا می‌آییم، این عشق از کودکی در آغوش فرشته‌ای به نام مادر کم‌کم شکل هماهنگ‌تری با دنیای خارج پیدا می‌‌کنه و ریشه‌دار تر می‌شه. هرچه بزرگ‌تر می‌شیم برداشتمون از دوست داشتن فرق می‌کنه، یعنی وقتی ۲۰ سالت می‌شه دیگه عروسکی که حرف بزنه و بخنده یا ماشینی که معلق بزنه و آژیر بکشه صورتت رو از خوش‌حالی برافروخته نمی‌کنه، توی این سن و سال برق دوتا چشم، برخورد دو نگاه یا شاید تجربه کردن یه گناه، ضربان قلبت رو به هم می‌ریزه و بدنت رو داغ می‌کنه. این احساس اونقدر قویه که حتا عقلت رو تحت تاثیر قرار می‌ده و گه‌گاه حتا اون رو مختل هم می‌کنه!
البته همه با دیدن چشم سیاه و قد بلند عاشق نمی‌شن، بلکه عشق، صورت‌های دیگه‌ای هم داره، یکی عاشق قدرته و به واسطه‌ی این عشق، پنج میلیون انسان رو فقط به خاطر این‌که یهودین به فجیع‌ترین شکل ممکن می‌کشه، مثال امروزی‌تر، همین جوونای خودمون؛ یه دسته عاشق ولایتن و با پناه به این عشق، جونشون رو هم با کمال میل فدا می‌کنن، دسته‌ی مقابل هم با عشق به دفاع از حقوقشون رودر روی اون‌ها می‌ایستن، و این با قدرتی که «عاشق» پیدا می‌کنه، چیز غریبی نیست.
توی کتاب‌ها و شعرها و متون قدیمی زیاد خوندیم و امروز هم زیاد می‌شنوی که: «اون‌قدر دوستت داره که حاضره جونشم برات بده»، یعنی عشق وجود «عاشق» رو، بود و نبودش رو طلب می‌کنه…
عشق شیری‌ست قوی‌پنجه و می‌گوید فاش
هرکه از جان گذرد، بگذرد از بیشه‌ی ما
پس سعی‌ات رو بکن در بیشه‌ی این شیر پیر، آگاهانه‌تر قدم بذاری، چون وقتی وارد شدی آگاهی و علم و عقل معنی چندان مطلقی نداره.
عاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
برای این‌که مطلبم زیاد طولانی نشه، بحث رو تا این‌جا داشته باش، بعداً بازم در باره‌اش می‌نویسم.
پس تا بعد…