درست ۵۵ سال پیش در چنین روزی عشق بهدنیا آمد.
۵۵ سال پیش فرشتهها، تولّد فرشتهای را سجده کردند، که میدانستند روزی آبروی یکایکشان را مدیون او خواهند بود -اشتباه هم نمیکردند- چراکه ۳۵ سال پساز آنروز، آن فرشته، عشق را معنای تازه داد و عاشقی را از نو تعریف کرد. فرشتهای که در اوج زیبایی و جوانی، زندگیاش را وقف فرزندانش کرد تا بیپدریشان را لحظهای حسّ نکنند، فرزندانی که امروز اگر تکتک سلّولهاشان زبان بگشایند، بازهم از بیان آنهمه گذشت و فداکاری در میمانند و توان سپاسگزاری هم ندارند.
باز هم سخن از فرشتهی من است و باز هم قلمم لنگ مانده؛ گرچه بارها گفتهام، بازهم میگویم که:
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو مینویسم و این کیمیا کم است
امّا مینویسم… با تمام کاستیهایم مینویسم تا بداند اگرچه از او دورم، وجودم چنان در وجودش خلاصه میشود که اگر بدانم لحظهای از یادم غافل است یا دعای خیرش بدرقهی راهم نیست، نیستم.
مینویسم… با تمام کاستیهایم مینویسم که فرشتهی من «مادرم»، عشقی را که تو در دلم کاشتی و امروز درخت تناوریست که برگ برگش از تو هستی میگیرد را به تو تقدیم میکنم، تویی که عشق را و عاشق بودن را با تو یاد گرفتم.
تولّدت مبارک مامان